ریک اند مورتی

نامه‌ای عاشقانه برای نوجوانی از دهه 80 میلادی

"به قلم علی خمسه" 

در سال 2013، یک سریال انیمیشنی در شبکه‌ی Adult Swim حیات خودش را آغاز کرد. در سریال مخاطب یک نوجوان به نام مورتی اسمیت[1] را دنبال می‌کرد که همراه با پدربزرگ دانشمندش، ریک سنچز[2]، در فضا به ماجراجویی می‌پرداخت. سریال که در ابتدا مانند بسیاری دیگر از آثار Adult Swim از چشم مخاطبان بالقوه‌اش پنهان ماند، پس از پخش فصل دوم و ایجاد یک فاصله بین فصل دوم و سوم توانست به آرامی مخاطبان خودش را پیدا کند و بعنوان یکی از مهم‌ترین آثار علمی تخیلی کمدی نام برده شود. در طول دوران پخش سریال تاکنون (پایان فصل سوم)، داستان‌ها و موقعیت‌های مختلفی نمایش داده شده‌اند و شخصیت‌های فرعی زیادی خلق شده یا از بین رفته‌اند و در بین تمامی این موقعیت‌ها و داستان‌ها می‌توان یک نقطه اشتراک پیدا کرد؛ «Rick and Morty» حاصل یک فرآیند ژانری قدیمی است و این نکته را بارها به مخاطبان خود یادآوری می‌کند.

مبحث ژانر در سینما، در حال حاضر یک مقوله‌ی بسیار پیچیده است. با ورود سینما به سده‌ی جدید، آن‌چه که بعنوان چهارچوب ژانر شناخته می‌شد به ندرت کمرنگ‌تر شد و فیلم‌ها از عناصر ژانرهای دیگر استفاده کردند تا بتوانند داستان‌های خود را جذاب‌تر و با فضای جدیدی تعریف کنند. در دوران کنونی سینما، یک داستان وسترن می‌تواند در غالب یک فیلم آخرالزمانی بیان شود (مانند «Logan») یا یک داستان نوآر در غالب یک فیلم موزیکال بیان شود (مانند «Chicago»). در این میان شاید یکی از ژانرهایی که بیشترین داد و ستد را با ژانرهای دیگر سینما برقرار کرد، ژانر علمی تخیلی باشد. ژانر علمی تخیلی به دلیل گستره‌ی زیاد فضاسازی توانست به راحتی با دیگر ژانرها ترکیب شود و اثرات جدیدی را به ارمغان بیاورد، اتفاقی که در سریال Rick and Morty ساخته دن هارمون[3] و جاستین رویلند[4] به وفور رخ می‌دهد.

ریک اند مورتی 

در Rick and Morty، هیچ مانعی برای ترکیب ژانری وجود ندارد. سریال از یک پیشینه بسیار بزرگ علمی تخیلی استفاده می‌کند و داستان‌هایی در فضای وسترن، موزیکال، درام اجتماعی، درام سیاسی و یا حتی اکشن خالص بیان می‌کند. این نکته در کنار انیمیشن دوبعدی که به مخاطب کمک می‌کند این دنیای بزرگ و دیوانه‌کننده را راحت‌تر قبول کند، باعث شده که Rick and Morty تبدیل به یک ترکیب بزرگ از هرآنچه که ژانر علمی تخیلی قادر به ارائه است شود. در سریال می‌توان اپیزودهایی را دید که به خوبی یک ایده علمی تخیلی را بعنوان یک داستان وحشت بیان کرده‌اند، یا یک ایده علمی تخیلی را در غالب یک داستان ملودرام عاشقانه به مخاطب عرضه می‌کنند.

برای مثال در اپیزود «Look Who’s Purging Now» (اپیزود نهم فصل دوم)، ریک و مورتی وارد سیاره‌ای می‌شوند که ساکنان آن یک روز را در سال انتخاب کرده و در آن روز به قتل و کشتار و انجام هرگونه جرم دیگری می‌پردازند و سپس در باقی روزهای سال در کنار یکدیگر در صلح زندگی می‌کنند. جدا از ارجاع کاملاً مشخص به فیلم «The Purge» که داستان اپیزود بسیار از ایده اولیه آن تاثیر گرفته؛ اپیزود یک داستان وحشت را در یک فضای نیمه وسترن تعریف می‌کند. سیاره تصاویر وسترن زیادی را به یاد می‌آورد و بنظر می‌رسد که رویلند و هارمون از تصاویر سال‌های 1800 میلادی آمریکا تاثیر زیادی گرفته باشند؛ اما این در حالی است که داستانی که در فضای وسترن اپیزود مشاهده می‌شود هیچ‌گونه از مولفه‌های ژانری وسترن را دارا نیست، بلکه یک داستان وحشت مانند فیلمی است که اپیزود وامدار آن است. در کنار این داستان و فضا، به دلیل وجود ریک و دانش بی‌همتای او می‌توان عناصر علمی تخیلی در ابزارآلات مورد استفاده و یا در کل در لحظه‌ی ورود ریک و مورتی به سیاره یافت. این سه ژانر به خوبی در این اپیزود با یکدیگر ترکیب شده‌اند و نمی‌توان به راحتی بین هرکدام از آن‌ها یک خط کشید زیرا مرز بین آن‌ها در محصول نهایی که اپیزود Look Who’s Purging Now‌ است به طور کامل از بین رفته. ولی این رویکرد Rick and Morty، یا به طور دقیق‌تر رویکرد دن هارمون و جاستین رویلند به ژانر علمی تخیلی از چه سرچشمه گرفته است؟

 ریک اند مورتی

برای پاسخ دادن به این سوال، لازم است که قدری در تاریخ سینما به عقب بازگشت. در دوران کلاسیک‌تر سینما مفهوم ژانر بسیار مستحکم بود. زمانی که یک فیلم قرار بود در ژانر وحشت باشد، باید تمامی مولفه‌های ژانر را رعایت می‌کرد و در کنار آن از چهارچوب‌های خاصی بیرون نمی‌زد. برای مثال اگر قرار بود یک فیلم بعنوان یک فیلم ژانر وحشت اکران شود، باید از روش‌های تکنیکی خاصی مانند دوربین دنبال‌کننده[5] استفاده می‌کرد و همچنین باید سعی می‌کرد که به کلیشه‌های ژانر مانند شکست دشمن در انتهای فیلم وفادار می‌ماند، در غیر اینصورت مخاطب حاضر نمی‌شد از این فیلم بعنوان یک فیلم ژانر وحشت دفاع کند. اما با تکامل داستان‌ها و پیچیده‌تر شدن شخصیت‌ها، کم کم این دیوارهای بین ژانرها شروع به فرو ریختن کرد. در دهه‌ی 60 میلادی فیلم‌هایی مانند «The Good, The Bad and The Ugly» با معرفی وسترن اسپاگتی، «Mary Poppins» با ترکیب موفق تصویر بازیگرانش با انیمیشن و «Goldfinger» با تاثیرگرفتن از سینمای جنگ‌ جهانی دوم برای خلق یک داستان جاسوسی، توانستند با استفاده از ژانرهایی خارج از حیطه‌ی خود به آرامی تغییرات بسیار کوچکی در این روند ایجاد کنند. حال یک ژانر می‌توانست بر یک ژانر دیگر در حد بسیار کمی تاثیر بگذارد، ولی دیگر دید خشک کلاسیک در مقابله با ژانر برای فیلمسازان و مخاطبان حاضر در این دوره و دوره‌های بعد به قدرت قبلی خود حاضر نبود.

راهی که در دهه‌ی 60 میلادی به آرامی آغاز شد در دهه‌ی 80 میلادی به اوج خود رسید. در دهه‌ی 80 میلادی، سینما با موج بزرگی از فیلم‌سازان جوان روبه‌رو شد و مخاطبانی که آماده بودند از آثار این فیلمسازان حمایت کنند. در کنار این مخاطبان می‌توان به دن هارمون و جاستین رویلند اشاره کرد که بخش اعظمی از دوره‌ی نوجوانی خود را در دهه‌ی 80 میلادی و در کنار این آثار گذراندند. در دهه‌ی 80 میلادی، مفهوم ژانر با سرعت شروع به تغییر کرد. فیلمسازانی که تا پیش از این با آثار افرادی مانند سرجیو لئونه[6] و راجر کورمن[7] روبه‌رو شده بودند و با ایده ادغام ژانرها آشنا بودند، حال خودشان پشت دوربین رفته و مشغول ساخت فیلم شده بودند. خیلی زود تکنیک‌های هر ژانر دیگر مخصوص آن ژانر نبود و می‌توانست به داستان‌ها و فضاهای دیگر رجوع کند. برای مثال در فیلم «The Untouchables»، برایان دی ‌پالما[8] از تکنیک دوربین دنبال‌کننده در یک داستان گانگستری استفاده می‌کند تا تعلیق بیافریند. تکنیکی که تا پیش از آن مختص ژانر وحشت بوده و اگر خارج از این ژانر استفاده می‌شد از دید مخاطب یک استفاده غلط بود. خیلی زود افرادی مانند جان کارپنتر[9]، تیم برتون[10]، تری گیلیام[11] و دان بلوث[12] شروع به ترکیب این ژانرها کردند. آنان از فیلم‌های قدیمی و تکنیک‌هایی که آنان برای گفتن داستان در یک ژانر به خصوص استفاده کرده بودند تاثیر گرفتند ولی خود را محدود به آن ژانر نکردند. مخاطب سینمایی حال با دکورهای اکسپرسیونیست در یک فیلم کمیک‌بوکی روبه‌رو شده بود («Batman») یا یک روند داستان سورئالیست را در یک فیلم علمی تخیلی می‌دید («Time Bandits»).

 ریک اند مورتی

مخاطبی که با این فیلمسازان بزرگ شود، بدون‌شک نگاهش به ژانر یک نگاه خشک کلاسیک نخواهد بود. بنابراین جای تعجب ندارد که در Rick and Morty نیز هارمون و رویلند به ژانر بعنوان یک مقوله‌ی بدون تغییر نگاه نمی‌کنند و به راحتی آن را ترکیب می‌کنند یا تغییر می‌دهند. سریال بارها و بارها به فیلم‌های بزرگ دهه‌ی 80 میلادی و کارگردانانی که ژانرها را ادغام کردند اشاره می‌کند. یکی از معروف‌ترین اشاره‌ها را شاید بتوان در نام دیوید کروننبرگ[13] جست‌وجو کرد. شهرت کروننبرگ بیش از هرچیزی بعنوان یک کارگردان وحشت بود، زیرا فیلم‌های او برای مخاطب بخشی از ترسناک‌ترین ایده‌هایی بود که می‌توانست با آن روبه‌رو شود؛ در حالیکه خود تصاویر بیش از آن‌که ترسناک باشند دفرمه و تا حدی تهوع‌آور بودند. آن‌چه که فیلم‌های دیوید کروننبرگ (مانند «Videodrome» و «Dead Ringers») را وحشتناک می‌کرد در این نهفته بود که او در حال ترکیب ژانر وحشت که تا پیش از این استوار بر روی وحشت از ناشناخته بود با ژانر علمی تخیلی و منطق علمی آن بود. داستان‌های کروننبرگ ترسناک بودند زیرا هر لحظه امکان داشت برای یک انسان عادی نیز اتفاق بیافتند و از نظر منطقی نیز بسیار امکان وقوع آنان بالا بود. مخاطب زمانی که با فیلمی مانند Videodrome روبه‌رو می‌شد می‌توانست رگه‌های علمی آن را درک کند و حتی آن را با زندگی خودش منطبق بداند و به این دلیل زمانی که شخصیت اصلی فیلم در مقابل «گوشت جدید» شکست می‌خورد، مخاطب نیز می‌تواند بیشتر با او همذات‌پنداری کند و از این بترسد که شاید در آینده‌ای دور یا نزدیک واقعاً گوشت جدید او را نیز به زانو در بیاورد.

اتفاقی که در حال حاضر در Rick and Morty نیز در حال وقوع است بسیار وام‌دار دیوید کروننبرگ و امثال اوست و سریال بارها به این نکته اشاره می‌کند. در اپیزود «Rick Potion #9» (اپیزود ششم فصل اول) حتی تا جایی پیش می‌رود که نام دیوید کروننبرگ را برای هیولاهایی که ریک خلق کرده استفاده می‌کند. همچنین در اپیزود می‌توان عصاره‌ی کار کروننبرگ را دید، هیولاهایی که در انتهای اپیزود خلق می‌شوند حاصل یک فرآیند علمی و تا حدی منطقی هستند. آن‌چه بحران ایجاد می‌کند نیز ویروس سرماخوردگی است و این نکات برای مخاطب به راحتی می‌توانند قابل درک باشند، این در حالی است که اپیزود از نظر ژانری یک داستان آخرالزمانی در یک فضای عاشقانه مدرسه‌ای است. این اتفاق در سریال به وفور یافت می‌شود. سریال لحن کمدی و ایده‌های علمی تخیلی بسیار دقیقی دارد اما در انتها می‌تواند به مخاطب ترس و وحشت یا حس عشق را القاء کند، زیرا خود را محدود به کمدی یا علمی تخیلی نکرده و به این ترتیب می‌تواند به راحتی از ژانرهای دیگر استفاده کند و برای مخاطبش مفاهیم و شخصیت‌هایی را بیاورد که شاید در ژانر علمی تخیلی جوابگو نباشند اما در ژانر وسترن یا موزیکال جواب بدهند و به این ترتیب مخاطب را مجبور به همذات پنداری با این شخصیت‌ها می‌کند. مخاطبی که به تماشای سریال می‌نشیند شاید در نگاه اول تنها اشارات مستقیم به فیلم‌ها و سریال‌های دهه 80 میلادی را درک کند، مانند اپیزودهای هشتم فصل اول («Rixty Minutes») یا اپیزود هشتم فصل دوم («Interdimensional Cable II: Tempting Fate») که تماماً ساخته شده از این اشارات هستند، اما در نهایت سریال با مفهومی فراتر از اشارات تصویری یا زبانی سر و کار دارد و به راحتی می‌تواند این مفاهیم را به مخاطب خود منتقل کند، زیرا از دهه‌ای تاثیر گرفته که در آن مفهوم ژانر شکسته شده.

 ریک اند مورتی

در انتها باید گفت که روند داستان‌گویی در سینما، یک روند تمام نشدنی و در عین‌ حال علی و معلولی است. با مطالعه یا تماشای تاریخ سینما می‌توان اشارات و اتفاقاتی را دید که به شکل دادن پیکره‌ی امروزی سینما بسیار کمک کرده‌اند. مفهوم ژانر نیز برای مخاطب امروز یک مفهوم سیال است و اثر می‌تواند بین ژانرهای مختلف حرکت کند و شاید در هیچ‌جایی در تلویزیون به اندازه Rick and Morty نتوان این نکته را در خشن‌ترین و مستقیم‌ترین حالت مشاهده کرد. مخاطب در این سریال (که خود را بعنوان یک سریال کمدی و علمی تخیلی معرفی می‌کند) به خوبی می‌تواند جابه‌جا شدن فضا و یا شخصیت‌ها در ژانر را ببیند. مخاطب می‌تواند یک داستان وسترن را در یک فضای وحشت مشاهده کند و در این میان از عناصری که مختص به ژانر موزیکال است نیز لذت ببرد، هیچ محدودیتی بین آن‌چه سریال می‌خواهد بگوید و قوانین ژانری وجود ندارد؛ و تا حد زیادی باید این را مدیون کارگردانانی مانند دیوید کروننبرگ بود که بر روی ذهن دن هارمون و جاستین رویلند نوجوان تاثیر گذاشته و آنان را از فن‌های شدید سینما به یکی از تاثیرگذارترین افراد تلویزیون امروزی تبدیل کردند. چه بسا مخاطبی که با Rick and Morty پرورش پیدا کند و با مفهوم سیال ژانر بزرگ شود، در آینده حتی دیواره‌های بسیار نازک بین فیلم‌ها را نیز بشکند و داستان‌گویی را یک مرحله‌ی دیگر ارتقاء بدهد.

............................................................................................

[1] Morty Smith

[2] Rick Sanchez

[3] Dan Harmon

[4] Justin Roiland

[5]  زمانی که دوربین شخصیت را دنبال می‌کند و مشخص نمی‌شود که آیا دوربین نماینده‌ی نقطه دید قاتل یا هیولا است یا نقطه دید داستان.

[6] Sergio Leone

[7] Roger Corman

[8] Brian DePalma

[9] John Carpenter

[10] Tim Burton

[11] Terry Gilliam

[12] Don Bluth

[13] David Cronenberg

منبع متن: pardisgame