گریه‌ی خاموش

عشق  در سرشت آدمی قرار گرفت.

آن ها عشق را در قلبشان مدفون کردند و ذره ذره خمیده تر شدند.

و اکنون، انسان چیزی از عشق نمی داند، گویی که از ابتدا چیزی به نام عشق وجود نداشت. تنها یک سایه ای عجیب و غریب که از وصفش عاجزیم.

پس هم چنان به دویدن خود ادامه می دهیم، تا از چیزی که نمی دانیم چیست فرار کنیم یا حتی رهایی یابیم، یا شاید هم....شاید، در تلاشیم که قامت بلند کنیم تا پرتو عشق بر صورت ما بتابد، اما افسوس که مدت هاست در "بی عشقی" ریشه دوانده ایم.

داستان Loveless به طور کلی، و به شکلی که بتوان خلاصه اش را گفت، در مورد مرد و زنی است که در شرف طلاق گرفتن هستند و در میان این کشمکش ها، ناگهان بدون اینکه متوجه شوند، پسربچه شان گم می شود. و در ادامه آن ها برای پیدا کردنش دست به کار می شوند.  داستان به شدت ساده به نظر می‌رسد و چیزی جز این نیست. و دقیقا در همین لحظه است که هنر زویاگینتسف و نگاه عمیقش وارد می‌شوند.

در اوایل فیلم گفت‌و‌گویی میان مرد و زن شکل می‌گیرد و با این گفت‌وگو، بیننده متوجه وضعیت خانواده می شود و در ادامه با نگاهی دقیق و با جزئیات بیشتر با زندگی این دونفر مواجه می شود؛ زن خواستار شروعی دوباره، این بار بدون بچه و دردسر است، مرد هم با اینکه وضعیتش مثل زن چندان روشن نیست، اما کم کم مشخص می شود که تنها نیازش برای اینکه بچه داشته باشند حفظ موقعیت شغلی خود بوده. هرکدام از این دو شخص، آرمان ها و خواسته های متفاوتی در زندگی دارند که تنها با تغییر شرایط زندگی خود می توانند به آن ها دست پیدا کنند. مرد خواستار این است که با خانواده ای جدید، به موفقیت های شغلی اش برسد. زن هم می خواهد زندگی جدیدی را با مرد رویاهایش آغاز کند.

و طبیعتاً تنها چیزی که این وسط مورد توجه و اهمیت قرار نمی گیرد بچه ی آن هاست.


فیلم از نظر مفهوم و محتوا، خصوصاً تا اینجا، در وهله‌ی اول به شدت مرتبط با طلاق و وضعیت پدر و مادرها و بچه‌ شان در این شرایط و در جامعه‌ی مدرن است، خصوصاً درسکانسی که زن و شوهر درحال دعوا و مجادله با یک دیگر هستند و پسرشان در اتاقش، آرام و بی صدا گریه می کند.

اما خوشبختانه لاولس، علی رغم اینکه توانایی پذیرش چنین مسائلی را در خودش دارد، کاملاً خود را از این موضوعات جدا می‌کند و وارد جریان دیگری می‌شود، به خصوص در نیمه ی دوم فیلم، زمانی که همه چیز دستخوش تغییر می شود. گم شدن بچه.

مدت کمی می گذرد که زن و شوهر، با تماسی که زن از طرف مدرسه ی فرزندشان دریافت می کند، تازه متوجه ماجرا و گم شدن فرزندشان می شوند. و نکته ی اصلی دقیقا همینجاست. زن و شوهری که از ابتدای فیلم تا گم شدن بچه شان هیچ حرفی از عشقی که ممکن است نسبت به بچه داشته باشند نزدند و خود فیلم هم عملا هیچ حس عشقی از طرف پدر و مادر به فرزند منتقل نکرده و نمی کند.

اما درنهایت زن و شوهر حاضر می شوند از چیزهایی که باعث شده بودند به ادامه ی زندگی خود امیدوار باشند مدتی فاصله بگیرند. مرد حاضر می‌شود به ناچار از کار عزیزش مرخصی بگیرد و زن هم مدتی از شوهر عزیز و جدیدش فاصله می گیرد. بی‌تابی می‌کنند، خصوصاً وقتی که کار به شناسایی اجساد کشیده می‌شود، اما هم چنان خبری از عشق ورزی به بچه نیست. در این موقع است که این سوال، که شاید کلیدی‌ترین سوال فیلم هم باشد، برای بیننده پیش می آید که: "چرا اصلاً دارند دنبال بچه می‌گردند؟"


فیلم به شدت از نظر معنایی رک و صادق است؛ از همان ثانیه‌ی اول با معنا و نگاهش به ذهن بیننده حمله‌ور می‌شود تا لحظه ای که به پایان برسد. هیچ چیزی را هدر نمی دهد و نگاهش کاملاً به نقطه‌ای که از شروع فیلم به آن توجه داشته متمرکز باقی می‌ماند، و می توان گفت یکی از مهم ترین عناصری که بیشترین نقش را در حفظ پیوسته بودن این جریان داشته، فیلم برداری فوق العاده ی آن است. فیلم برداری لاولس، تاثیرشگرفی بر معنا و خلق و انتقالش دارد. این نکته درمورد فیلم هایی که زویاگینتسف کارگردانی شان را برعهده دارد چندان عجیب و به دور از انتظار نیست، او بارها در فیلم هایی مانند Elena  و The Return ثابت کرده است که تبحر خاصی در قاب بندی ها و انتقال مفاهیم از طریق تصویر دارد، میزانسن و محتوایی که در جهان بصری فیلم هایش مشاهده می کنیم، دقیقا همان ذهن و ایده و دغدغه ی زویاگینتسف است که در قالب تصویر درآمده اند.

طبق نکاتی که درمورد شیوه ی روایت زویاگینتسف ذکر شد، ما با فیلمی نسبتا کم دیالوگ و کاملا ساده و سطحی رو به رو هستیم. به نظر نمی رسد جمله ای درون فیلم پیدا شود که مستقلا معنای فیلم را بیان کند و به نوعی می توان گفت قطعات و کلمات این جملات بودند که با تصویر همراه می شدند و در اسارت کامل تصویر به سر می بردند.آمد

در لحظات ابتدایی فیلم، کارگردان با نشان دادن درخت‌های خشک خمیده و برف‌های اطرافش، هماهنگ با عنوان فیلمش روایت داستان را آغاز می کند و به نوعی موجب انتقال سردی و بی روحی زمستان و اتمسفر فیلم به بیننده می شود. شیوه ی روایت تصویری لاولس یکی از برگ برنده های اصلی فیلم است،  نماهایی که دوربین نشان می دهد معنای فیلم را لایه لایه می کند. یکی از بهترین مثال هایی که می شود در این مورد زد، مواقعی است که زن را درحالت های مختلفی مشاهده می کنیم، که واضح‌ترینش زمانی بود که حدود اواسط فیلم سوار تاکسی می شود و به خانه برمی‌گردد، در اینجا فقط و فقط تمرکز دوربین بر روی زن است.تصویر او بعد از معاشقه با همسر جدیدش و در مسیر بازگشت به خانه، حالتی مابین خواب و بیداری است. انعکاس محیط اطراف کاملاً بر روی صورت زن افتاده وبعضی اوقات هم صورتش را به طور کامل می پوشاند. گویی که زن در محیط اطرافش غرق شده است. این موضوع برای مرد هم تا حدودی نشون داده می‌شود، اما با توجه به آرام تر بودن مرد، کاملا واضح نیست، می توان به روزمرگی بودن زندگی و شیوه ی تکراری بودن شغلش اشاره کرد. 

لاولس پر از استعاره است و درمورد استعاره هایش می توان ساعت ها صحبت کرد، اما چیزی که به طور کلی در فیلم وجود، دنیایی عاری از عشق و زیبایی (حداقل از نوع ظاهری اش) است که به واسطه ی دوربین به تصویر کشیده می شود. مردم، ساختمان‌ها، ماشین‌ها، خیابلن‌ها، حتی طبیعت اطراف انسان. و در این فقدان عشق، مدام از عشق صحبت می شود. در چنین وضعیتی، انسان مدام به دنبال عشق است و به آن نیاز دارد، برای ادامه دادن و آینده اش(و شاید هم گذشته و حالش )  مرد و زن فیلم هم نماینده‌ی نشان دادن این وضعیت متناقض در دو حالت به نسبت متفاوت بودند. مرد، از نظری، به شکل اجباری و به خاطر وضعیت شغلی ا‌ش مجبور بود زن و بچه داشته باشه، که اینجا نمادی از عشق بودند و تاکید شرکتش روی این عشق. و زن به شکل آزادانه‌ای به دنبال عشق می گشت و به این باور هم رسیده بود که بالاخره عشق واقعی رو پیدا کرده. هر دو در مسیری متفاوت تلاش می کردند، ولی در نهایت به یک  نقطه ی مشترک رسیدند Loveless :(بدون عشق)


می‌توان گفت از اواسط فیلم و از گم شدن بچه، این فقدان و  حضور خود بچه در فیلم بیشتر به یک استعاره شبیه شد، و واقعاً سخت است که بگوییم استعاره از چه چیزی. شاید ثمره‌ی عشق زن و مرد، که برخلاف حرف هایی که می زندد، قطعاً یک زمانی به عشقی که درمیانشان بود باور داشتند. و حالا که بچه گم شده انگار باور مرد و زن به عشق، که فکر می‌کنند پیش رویشان هست، به خطر افتاده و با پیدا نکردنش فاجعه‌ای رخ می‌دهد.

 به بیانی دیگر، بچه با عدم حضورش، تاثیر بیشتری بر پیشبرد داستان و فیلم می گذارد تا هنگامی که حضور داشت. اما خوشبختانه زویاگینتسف صرفا از این امتیاز در روایت استفاده نکرده است،هم چنان که داستان ادامه پیدا می کند، به نظر می رسد که خود بیننده هم کم کم در طول زمان ناگهان به خودش می آید و می بیند که بچه را به طور کامل فراموش کرده است . زویاگینتسف با هوشمندی توانسته با کنار گذاشتن آن امتیاز نخست، امتیاز دیگری در روایت داستان ایجاد کند.

و دقیقا یکی از نکات مثبت لاولس، پافشاری نکردن بر روی موضوعات است(درعین حال که همه چیز را نمایان می سازد) با اینکه کاملا مشخص است که دارد با زبان بی زبانی از آسیب های اجتماعی و طلاق و تاثیری که بر روی بچه ها می گذارد صحبت می کند، اما اصراری ندارد که آن را تحمیل کند. چنین نکته ای به طور واضح در نشان دادن شرایط حکومتی و سیستم اداری روسیه دیده می شود، زمانی که خود افسر پلیس به این اعتراف می کند که به دلیل وجود بوروکراسی (همان کاغذبازی در اداره جات خودمان)، زمان زیادی صرف این می شود که مقدمات تشکیل تیم یافتن بچه ی گم شده شان فراهم شود و بهتر است در اینترنت به دنبال کمک بگردند! در فیلم،  مسائل زیادی از این قبیل  پیش رویتان است و فقط کافی ست که آن هارا (مشاهده) کنید.


و در نهایت، فارغ  از همه‌ی این حرف‌هایی که زده شد، شاید درخت‌هایی که اول و آخر فیلم می بینیم تمثیلی باشند از اتفاقات درون فیلم و وضعیتی که مشاهده کردیم؛ درخت‌های خشک‌شده، کاملاً خمیده شده اند و انعکاسشان بر روی آب افتاده است، انگار که مثل انسان درون فیلم، قد خم کرده اند که تصویر خود و اطرافشان رو درون آب ببینند، اما انقدر محوش شدند که یادشان رفته به حالت اول خود برگردند، هرچند که دیگر امکانش نیست. هم چنان در جست و جوی عشق هستند، در حالی که فراموش کردند عشق رو نمی‌توان پیدا کرد، باید آن را آفرید.

نویسندگان: علی لطفی و یاسین رئوفی

منبع متن: pardisgame