همه‌ ما انسان‌ها، عقل داریم! در عین حال که این جمله بدیهی را می‌گویم، قصدم این است تا به یک موضوع خاص اشاره کنم. بله، همه ما انسان‌ها عقل داریم و این عقل و درک ماست که ما را از یک حیوان، جدا می‌کند، چراکه اصولا یک حیوان، نه می‌تواند غریزه‌اش را کنترل کند و […]

هزار و یک شب | ساعت طلایی | بررسی داستان بازی Life Is Strange

همه‌ ما انسان‌ها، عقل داریم! در عین حال که این جمله بدیهی را می‌گویم، قصدم این است تا به یک موضوع خاص اشاره کنم. بله، همه ما انسان‌ها عقل داریم و این عقل و درک ماست که ما را از یک حیوان، جدا می‌کند، چراکه اصولا یک حیوان، نه می‌تواند غریزه‌اش را کنترل کند و یا تغییر دهد، ونه کنترلی بر شهوت خود دارد. لیکن انسان، بر همه این حرف‌ها فائق است. این درک و قوه تفکر خارق‌العاده انسان است که باعث می‌شود، عقاید و اصول زندگی‌اش، رنگ ثابتی نداشته باشد و در نتیجه، مکتب‌های مختلف انسانی را پدید آورد. نکته مهم در ادامه، قدرت انسان برای پیشرفت و یا پیش‌بردن اعتقادات است. وقتی که اعتقادات و باورها، از نسلی به نسل دیگر سفر می‌کنند اما ابداً در یک نقطه ثابت، گیر نمی‌افتند. اینجاست که یک جنبش موفق، از نخستین فیلسوفان تاریخ بشر، به فیلسوفان و متفکران قرن نوزدهم و بیستم می‌رسد و تفکرات عقلانی‌تر و پیچیده‌تری به میان می‌آید که صحبت درباره اهداف آنها از حوصله این مطلب خارج است اما می‌توان از آنها در راستای هدف مقاله استفاده کرد. به نقطه نخست بازمی‌گردیم. هیدئو کوجیما، صریحانه به این داستان اشاره می‌کند که می‌خواهد بازی‌های ویدئویی را از جنبه دیگرش ببیند. در این صورت، آیا بازی‌های ویدئویی را می‌توان از دو دیدگاه مختلف تماشا کرد؟ جواب مثبت است. بگذارید مثال بیاورم، چرا که مثال زدن، در نود و نُه درصد مواقع، کارساز است و زمینه ساز درک بهتر مخاطب. دو مجموعه  just cause و Bioshock را درنظر بگیرید. حقیقتاً تفاوت‌ها روشن و واضح است. اینکه فلسفه تیم سازنده “جاست کاز” از ساخت این بازی چه بوده ابداً با فلسفه‌ای که در ساخت مجموعه‌ای مانند “بایوشاک” به‌کار رفته قابل مقایسه نیست. زیرا سازنده جاست کاز از ابتدایی‌ترین دید ممکن به بازی درحال توسعه‌اش نگاه کرده، اما در طرفی دیگر، تیم سازنده بایوشاک اعتقادی به دیدگاه سازنده جاست کاز ندارد. بنابراین، شاهد دو اثر متفاوت خواهیم بود. آنهم خیلی خیلی متفاوت! بایوشاک، عنوانی است که کمال گرایی انسانی را به چالش می‌کشد و مکاتب بزرگی مانند مارکسیسم و لیبرالیسم اجتماعی – سیاسی را وارد جریان می‌کند. اما در عین حال، جاست کاز در ابتدایی‌ترین نقطه ممکن برای یک “بازی” امروزی قرار دارد: “فقط” سرگرم کننده بودن!  بگذارید بحث را خیلی محکم و قوی ببندم! اصلا مقایسه این دو مجموعه هم خنده‌دار است! بیایید بازهم قضیه را جذاب‌تر بکنیم و با یک جمله، مبحثی را باز کنیم که احتمالاً ماه‌ها و یا در شرایط بدتر، سالها قرار است درباره آن در همینجا، با یکدیگر به بحث و جدال بپردازیم. «بازی‌ها تغییر هویت داده‌اند!»

با بنده و گیمفا و البته سری مقالات جدیدی که برایتان آماده کرده‌ایم، همراه باشید.

 من فقط نمی‌خواهم که مخاطبم آن را برای یک سرگرمی گذرا تجربه کند، من دوست دارم که آن‌ها به معنای واقعی واردشان شده و جزوی از آن‌ها شوند.

—هیدئو کوجیما

 

آری، بازی‌ها تغییر هویت داده‌اند. آنها سعی می‌کنند چیزی فراتر از یک سرگرمی باشند. آنها سعی می‌کنند، سخن بگویند… . هزار و یک شب، نام سری مقالات جدیدی در گیمفاست که مثل همیشه، تنها و تنها به‌خاطر وجود عزیز شما کاربران خوب است که شکل گرفته. آنهم با درخواست‌های فراوان شما! در این سری مقالات،  خیلی ساده، یک ذره‌بین در دست می‌گیریم و تک تک اجزای بازی را وارسی می‌کنیم، آن‌هم از دیدی نو و بسیار خاص! کاری که کمتر بازی‌بازی مخصوصاً در ایران، و البته باوجود معضلی به‌نام زبان زیبای انگلیسی حاضر به انجام آن‌ است. از داستان گرفته که مهمترین بخش کار است تا فلسفه‌هایش، و البته درصورت وجود، بررسی تمامی نکات مخفی درون بازی، و کلی اطلاعات جانبی خوب درباره بازی مورد نظر! قبل از همه‌چیز باید این نکته را روشن کرد که این سری مقالات دارای اسپویل هستند و درمواردی، می‌توانند همه داستان را خیلی ناقابل تقدیم شما کنند! اصلاً این مقالات کلاً اسپویل هستند! اصلاً اسپویل بودن بعد مقاله شدند! (خب بهتره خودم رو کنترل کنم دیگه!) و نکته دوم که واقعاً در این سری مقالات حرف اول را می‌زند، مشارکت همه کاربران خوب گیمفاست. این یعنی، بعد از خواندن هر مقاله، خیلی مهم است اگر نظرتان رو درباره بازی مذکور، با ما و تمامی کاربران به اشتراک بگارید و از دید خودتون هم یک بررسی کوتاه برای بازی مورد نظر ارائه بدید! به عبارتی دیگه! برداشت خودتون و سخنانی که بازی با شما کرده رو با بنده و دیگر کاربران تقسیم کنید تا همه ما لذت کافی رو ببریم! این پایان کار نیست و البته ممکنه اتفاقات دیگری نیز به وقوع بپیوندند که اهمیت بالای نظرات شما کاربران دوست‌داشتنی رو نشان می‌دهد، پس، نظر دادن رو هیچوقت در این سری فراموش نکنید! امید است که زحمات شبانه روزی تیم گیمفا، مورد توجه شما عزیزان قرار گرفته باشد.

کلویی! من هیچ توضیحی ندارم! و واقعاً نمی‌تونم بگم چطور [چرا] اون طوفان لعنتیو دیدم…

Life Is Strange، روایت خاصی دارد که آن را بسیار بسیار متفاوت می‌سازد. متفاوت‌تر و خاص‌تر از هر عنوان دیگری که تا به حال تجربه کرده‌اید. آنقدر خاص که حتی از نگاه‌های بی‌احساس و انیمیشن‌های خشک چهره مکس و کلویی، می‌توان درد و رنج و البته شادی و عشق را لمس کرد! برای آشنایی هرچه بشتر شما عزیزان با این سری مقالات، گفتنی است که همواره، قبل از شروع بدنه اصلی، شرحی کوتاه و اجمالی از داستان بازی داده می‌شود و بعد از آن به سراغ بقیه مباحث می‌رویم.

Max Caulfield، دختر جوان و رعنای قصه‌ما، مدت‌هاست که از Arcadia رفته است و Chloe، اکنون انسان دیگری شده است. سالهای سال از آن بازی‌های کودکانه و خنده‌دار می‌گذرد و دیگر کسی نقاشی خودش را با لباس فاخر دزدان دریایی نمی‌کشد (!) برای کلویی بعد از رفتن مکس، و گم و گور شدن ریچل، رفیق شفیقش، دیگر آرکیدیا پرنده زیبایی ندارد… . دیگر هیچ نوری در چشمان آفتاب نمایان نیست. حالا، تنها رفقای کلویی، سیگار، دوستان لعنتی و البته پول‌هایشان است! پنج سال، بنظر مدت زمان خوبی برای نابود شدن یک انسان است. پنج سال از آخرین دیدار کلویی و مکس می‌گذرد و گویا دوباره کوه‌ها قرار است بمانند و آدم‌ها بازهم به یکدیگر برسند. . مکس یک رویای عجیب می‌بیند، یک طوفان سهمناک که آرکیدیا را با خود به ورطه نابوی کشانده. اما دقیقاً در حساس‌ترین لحظه رویا، خودش را درکلاس جناب آقای Jefferson (که بعدها با او داستان‌ها و دردسر ها دارید) پیدا می‌کند. اینجاست که ماجرا شروع می‌شود و مکس، از قضا در دستشویی دخترانه (!) از نزدیک شاهد تیر خوردن دختری می‌شود که گویا اصلا چهره‌اش را بیاد نمی‌آورد، در همین حین است که ناخواسته، متوجه قدرتی می‌شود که در وجودش نهفته است. قدرتی که با استفاده از آن، می‌تواند زمان را دستکاری کند (آرزوی خیلی از ماها!) و با استفاده از آن، جان دختر بخت‌برگشته را نجات بدهد. در ادامه، چشمان کلویی و مکس دوباره به هم گره می‌خورند، فارغ از اینکه مشکلات کلویی هم در همین لحظه وارد زندگی مکس می‌شود. اما مکس به همین سادگی‌ها دست بردار نیست. او نمی‌خواهد و نمی‌تواند که آن سالهای زیبا را فراموش کند و هرطور که شده، در سدد ادای دین خودش است. رفته رفته، مشکلات کلویی در زندگی مکس بیشتر جلوه می‌دهند و مکس را مجبور به کارهایی می‌کنند که شاید خود، هیچگاه حاضر به انجام آنها نبود. این دو، خواسته یا ناخواسته وارد ماجرای وحشتناکی می‌شوند که روحشان هم خبرش را نداشت. کلویی اما، به دنبال گمشده‌اش می‌گشت و اتفاقاً پس از اینکه متوجه این نیروی فوق‌العاده در مکس شد، از همیشه نیز مصمم تر بود. اما هرچه مکس بیشتر از قدرت خود استفاده می‌کرد، و دست به کارهای غیر طبیعی می‌زد، طبیعت را عصبانی‌تر می‌کرد و اتفاقات عجیب‌تری در اطرافش می‌افتاد. مرگ غیر طبیعی دلفین‌ها، تغییرات ناگهانی و عجیب آب و هوا و مهمتر و عجیب‌تر از همه، دو ماه در آسمان! همه این اتفاقات به کنار، دو اپیزود پایانی نیز به کنار! جایی که بعد از اینهمه مدت، مکس و کلویی متوجه می‌شوند که چرا، کِیت خودکشی می‌کند  و ریچل، چطور گم شده است! در اپیزود آخر، ناگهان پرده از همه چیز برداشته می‌شود و متوجه خیلی چیزها می‌شویم. اما گویا، مکس با استفاده بیش از حد از نیروی خارق‌العاده‌اش، همه چیز را خراب می‌کند، اگرچه خود، از دست Jefferson لعنتی خلاص شده! اینجاست که او زمین و زمان را به هم می‌ریزد تا افتضاحی که به بار آورده را درست کند، اما هربار که چیزی را درست می‌کرد، دو مشکل دیگر محکم بر صورتش می‌خوردند تا اینکه به اوج اپیزود پایانی می‌رسیم. لحظه‌ای که مکس، تصمیم می‌گیرد، برای همیشه همه چیز را تمام کند… .

شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که در ابتدا و قبل از معرفی رسمی بازی، قرار بود تا نام آن What If? باشد! اما به یکباره در لحظات آخر به Life Is Strange تغییر نام داد که البته انصافاً اون قبلی یکم “خز” بود!

سخنان طولانی و حوصله سربری که بالاتر درباره داستان بازی خواندید، تنها یک مقدمه دیگر برای تحلیلی است که در ادامه خواهیم داشت. همچنین، برای درک هرچه بیشتر گفته‌ها، خود را مستلزم به توضیح دوباره داستان بازی می‌دانستم. به‌مانند تمامی مقالات از این دست که درآینده نیز منتشر خواهند شد، ابتدا بازی را از لحاظ فنی، و سپس از دید دنیای فلسفه و فکر بررسی خواهیم کرد.  به اصل مطلب می‌رسیم! خب چه کسی منکر آن است که  ترتیب روایت اتفاقات، به بهترین شکل ممکن رقم خورده و علاوه بر داستان قوی، دیالوگ‌ها به طرز وشحتناکی پرجزئیات و قابل درک هستند!؟ LIS به شدت ما را تحت تأثیر خودش قرار داد. برای درک هرچه بیشتر منظورم از “ترتیب روایت اتفاقات” کافی است تا ثانیه‌های ابتدایی اپیزود نخست را به یاد بیاورید، شروع طوفانی‌ای که با نمایش طوفانی عجیب و هولناک شکل گرفت و آن بازگشت سریع و غیرمنتظره به کلاس Jefferson، نشان دهنده یک روایت خیلی دقیق و حساب شده است. لحظات ابتدایی و هیجانی بازی، باعث ایجاد یک تنش و درگیری در ذهن بازی‌باز، و ترغیب او برای ادامه می‌شد و ظریف‌تر از آن، تضاد فوق‌العاده‌ای که دو محیط (کلاس و کابوس!) با یکدیگر داشتند! از این تضادها و ایجاد هیجانات، زیاد در اپیزودهای مختلف بازی دیده می‌شود مثلا در اپیزود پایانی که مکس، مدام در نقطه و زمانی نامعلوم جابه‌جا می‌شود (کلاس درس، خوابگاه، اشیا و موجودات عجیب، رستوران مادر کلویی و…). محیط‌های ناهماهنگ، به خوبی با ذهنمان بازی می‌کنند و ما را در داستان و روایت قوی، غرق نگه می‌دارد.درکل، بحث ترتیب، در بازی‌های اینچنینی بسیار مهم و قابل تأمل بنظر می‌رسد. از طرفی هیجان و رغبتی که برای ادامه به بازیکن می‌دهد و از طرف دیگر، باعث هرچه زیبا و گیراتر شدن داستان خواهد بود. بحث درباره داستان را که بحث نهایی این مطلب خواهد بود را فعلا جدا می‌کنیم و به دیگر نقاط می‌رویم. همانطور که اشاره کردیم، تضاد در محیط‌ها باعث درگیری هرچه بیشتر بازی‌باز با داستان و کلنجار رفتن با اتفاقاتی که برای مکس می‌افتند شده. همچنین ترتیب کاملا صحیح اتفاقاتی که در طول روند داستانی می‌افتند، نکته مثبت دیگری برای LIS محسوب می‌شود. آن‌هم در بازی‌ای که در آن زمان، بازیچه دست ماست!

هرگاه کسی را نداشتید که با او دوکلام حرف بزنید، دستگاه را روشن کنید و به حیاط مدرسه بلکول پا بگذارید و آنقدر با کاراکترهای جانبی حرف بزنید که خسته‌تان بشود! تقریباً همه چیز در بازی قابل تعامل است و این نکته، حسابی پرچم داستان را بالا نگاه داشته!

بازی، خیلی ساده شخصیت‌هایش را معرفی می‌دهد. از همان لحظات اول که خود را در کلاس Jefferson می‌بینید، خیلی راحت می‌توانید دوست و دشمن را از یکدیگر جدا کنید. در همان دقایق، Victoria را می‌بینید که چه دشمنی و رقابتی با شما دارد. آن گوشه‌ها، Kate Marsh را می‌بینید که سربه‌زیر و غمگین، درحال فکر کردن است (!) و دبیر روانی ماجرا! که ظاهرش، باطن کثیفش را قورت داده! نبوغ سازندگان در طراحی بدن و چهره، صداگذاری و دیالوگ‌های شخصیت‌ها، باعث شده تا حتی وقتی که از دور، Kate را می‌بینید، دردی که تمام وجودش را فرا گرفته، به خوبی احساس شود. نمی‌دانم چطور و چگونه، اما وقتی کلویی جمله اول را خطاب به مکس گفت، خیلی روان و راحت، غرق در مکالمه دوست‌داشتنی این دو، در مسیر خانه شدم! شاید، بخش اعظم این موفقیت در شخصیت‌پردازی، به طراحی کلی کاراکترها بازگردد. از طراحی کاراکترها دور هم که بشویم، به طراحی عالی محیط برخورد می‌کنیم که شاید، از اصلی‌ترین نقاط قوت LIS باشد. اتاق کلویی، پاتوق باحال او، و البته آرکیدیا، همگی دیوانه کننده به تصویر کشیده شده‌اند. مخصوصاً در انتهای اپیزود اول، و آن تصویر فوق‌العاده‌ای که از کلویی می‌گیرید، قایم باشک بازی کردن خورشید و آب، درکنار حالت عرفانی کلویی، یکی از عاشقانه‌ترین منظره‌های زندگی‌ام را رقم زده بود (!) و هزاران هزار البته موسیقی بازی! نمی‌دانید که موسیقی Life Is Strange با من چه می‌کرد و هنوز هم می‌کند! هنگامی که در اپیزود سوم، کنار کلویی، صبح زود، آن موسیقی عجیب و دیوانه کننده پخش می‌شد، نمی‌دانستم دقیقاً باید چه واکنشی نشان بدهم! کنترلر را کنار گذاشتم و فقط فکر می‌کردم! هنوزهم که هنوز است، وقتی گوششان می‌کنم، ذهنم را از این دنیای کسل کننده می‌کَنَم و می‌برم جایی که هیچکس دستش به من نرسد!

در اصول تئوری شخصیت‌پردازی مدرن، نویسنده یا کارگردان، باید به یکی از دو روش شخصیت‌پردازی ضمنی یا مستقیم بسنده کند. ویژگی‌های خاصی که هریک از این دو شیوه در خود جای داده‌اند، باعث می‌شود تا نویسنده یا کاگردان با توجه به تِم کار، بهترین اثر را خلق کند. شخصیت‌پردازی ضمنی، به نویسنده و یا کارگردان دستور می‌دهد تا معرفی شخصیت‌ها را، تنها بر دوش خود شخصیت‌ها بگذارند! به عبارتی دیگر، این مخاطب است که باید، با کاراکتر ارتباط برقرار کرده، و برداشت خودش را بکند. Life Is Strange نیز تقریباً از همین قاعده پیروی می‌کند. قاعده‌ای که اتفاقاً حسابی به تِم بازی می‌خورد و سبب هرچه قوی‌تر شدن روایت خواهد شد. حالا متوجه می‌شوم که چرا از اولین نگاه به کلویی، و گوش دادن به جملات قشنگش (!) این حس خاص و این ارتباط قدرتمند را با شخصیت بسیار قوی‌اش پیدا کردیم.

شخصیت دوست‌داشتنی و شجاع کلویی، با شما کاری می‌کند که در اواخر بازی، درواکنش به اتفاقاتی که برایش می‌افتد، به سازندگان محترم بد و بیراه بگویید!

نبوغ سازندگان در استفاده از شیوه ضمنی، کاری با شما می‌کند که ابدا از کلویی دل نکنید و کمی بعد، او برایتان به یکی از مهمترین افراد تبدیل بشود، و حتی وقتی کِیت در اپیزود دوم، به شما زنگ می‌زند، حاضر نباشید تا جوابش را بدهید و به حرف‌های ناراحت کننده‌اش، مثل همیشه گوش کنید! شما به مشکلات اطراف کلویی واکنش نشان می‌دهید و آنها را  حتی از مشکلات خودتان می‌دانید! خب بحث را به‌جاهای دیگری بکشیم! این را چه می‌نامید؟ دوستی؟ عشق؟ ادای دین؟ هرچه که باشد، خیلی احساس قدرتمندی است. چراکه در لحظات پایانی اپیزود پنجم، احتمالاً فقط به کلویی فکر می‌کنید! باید به همینجا می‌رسیدیم، دوستی و عشق، چه نقشی در Life Is Strange بازی می‌کنند؟ آیا این دوستی و عشق آنان نیست که داستان بازی را جلو می‌برد؟ یادمان نرود که مکس، پس از آن مکالمه سوزناک با کلویی، چه تصمیم احمقانه‌ای مبنی بر رفتن به ۱۳ سالگی و نجات پدر کلویی گرفت. یادمان نرود که مکس، به‌خاطر کلویی، قید همه آرزوهایش را زد و سان فرانسیسکو را به مقصد گذشته، برای همیشه ترک کرد. عشق و علاقه، شاید واضح‌ترین چیزی باشد که در چشم‌های کلویی و مکس می‌بینیم. اما هرچه که جلوتر برویم بیشتر در فضای عجیب آرکیدیا غرق می‌شویم و به لایه‎‌های دیگر این ماجرا می‌رسیم. باید زودتر از اینها اعتراف می‌کردم که دوستی مکس و کلویی، یکی از احساسی‌ترین‌هایش در بازی‌های ویدئویی بود. شاید باورتان نشود اما پس از اینکه از کابوس کلویی روی ویلچر را در یک دنیای کاملاً واقعی می‌دیدم بازگشتم، از خودِ مکس هم خوشحال‌تر بودم!

در این لحظه چه حسی داشتید؟! به چه‌چیزی فکر می‌کردید؟ سخت است مگر نه؟!

پس از این لحظه، دیگر دوست دارید گریه کنید! چراکه واقعاً دیگر به آخر خط رسیده‌اید! البته دقت کنیم که منظور من از گریه مکس نبود! نه نه خود شما بودید! رابطه عاشقانه و احساسی عمیقی که به بدترین شکل ممکن به انتها رسیده بود، خیلی احمقانه، اشک‌تان را درمی‌آورد! کلویی یا آرکیدیا؟ از اینکه هردو یک نتیجه می‌دهند بگذریم (!)، انتخاب میان کلویی و آرکیدیا خیلی آزاردهنده بود. بگذارید خیلی خودمانی باشم! کلویی یکی از بهترین کاراکترهای دنیای بازی‌های ویدیویی می‌شد اگر طوری که باید، به او می‌پرداختند! در بند قبلی، گفتم که شخصیت‌پردازی‌ها در سطح بالایی قرار دارند، اما این جمله بدین معنا نیست که شخصیت‌پردازی LIS کامل و همه‌چیز تمام است. بازی، برای صحبت از هرکاراکتری به اندازه کافی وقت گذاشته بود، اما کلویی، باید خیلی فراتر از اینها نشان داده می‌شد تا ارزش واقعی خودش را دربازی پیدا کند. با این وجود، ما خیلی او را دوست داریم! کسی که روحیه و اخلاقیاتش، به قول حسین صدری عزیز، خیلی شبیه ما گیمرهاست و البته آن خوی پسرانه‌ای که باعث به‌وجود آمدن شخصیتی خاص می‌شد. کلویی، مشکلات عجیبی را پشت‌سر گذاشته بود. پس از مکس، ریچل و حالا دوباره مکس، او نمی‌داند چگونه باید با اینهمه اتفاق عجیب کنار بیاید و مخصوصاً دیوید، ناپدری او که هیچگاه نمی‌تواند با او کنار بیاید. از ناپدری کلویی گفتیم، اگر یادتان باشد، بازی با یک فلش‌ بک غیرمنتظره، ما را به سیزده سالگی مکس می‌برد! و البته ویلیامی که با چهره مهربانش، حس عجیبی به ما می‌داد. کلویی، همیشه سعی می‌کند بهترین واکنش را نسبت به گفته‌های مکس نشان دهد و البته با جملات باحالش، حسابی هوای او را نیز داشته باشد، اگرچه خودش از درون، هزاران آه و افسوس می‌خورد. مکس هم تقریباً همینگونه رفتار می‌کند! بهترین واکنش‌ها و بهترکردن حال کلویی البته به روش خودش! فداکاری‌هایی که مکس در طول این یک هفته، برای کلویی انجام داد، خیلی ارزشمند بنظر می‌رسید. علی‌الخصوص تلاش زیاد او برای برگرداندن پدر کلویی، ویلیام و به خطر انداختن جان خودش در راستای نجات ریچل. از امیل فاگو پرسیدند دوست بهتر است یا برادر؟ گفت دوست، برادری است که تو به دلخواه برای خودت انتخاب می‌کنی! نه وایسا ببینم! آقا روی آنتن نرفتیم که؟! اینا که مونثن!

این عکس، اتفاقاتی که پشتش قایم شده‌اند و جمله‌ای که در پایین آن می‌خوانید، خودشان به اندازه یک مقاله جا برای نوشتن دارد.

وقتی صحبت از عشق و دوست و یار و مهر باشد، همه ما می‌دانیم که به چه چیزی باید فکر کنیم! (نه آقا نه ایندفعه دیگه اونی که شما میگی نیست!) عشق، اولین کلیدواژه Life Is Strange برای پایه‌ریزی داستان دیوانه کننده‌اش بود. عشق کلویی به مکس، کلویی به ریچل! مکس به وارِن! وارن به مکس! و البته آقای جِفِرسون به دزدین دختران بخت‌برگشته! اینها بودند که پایه و اساس اصلی داستان را می‌ساختند. روابط عاطفی، به دقیق‌ترین و منطقی‌ترین شکل ممکن در بازی پیاده شده! می‌دانم هرگاه که کلویی و مکس را در یک قاب می‌دیدید انتظار داشتید تا به یکباره دستان یکدیگر را بگیرند و به هم گل بدهند و ادامه ماجرا (!) اما روابط انسان‌ی بسیار پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. (به به! عجب جمله نابی تلاوت کردم!) LIS با وجود تِم فانتزی‌ای که داشت، دائماً سعی می‌کرد تا به واقعیت برسد. تضاد شاید، زیباترین آرایه ممکن برای رنگ آمیزی دیوار زندگی باشد. تضاد خیر و شر، عشق و نفرت، آب و آتش، دوستی و دشمنی، زیبایی و زشتی، تاریکی و روشنایی! در واقع همین تضادها هستند که جهان کوچک ما را (!) زیباتر از همیشه می‌کنند و باید شکرگزار خدا بود… . مکس، در طول بازی، هیچگاه به کلویی نمی‌گوید تو بهترین دوست منی و من حاضرم تا تمام آرکیدیا را با خاک یکسان کنم اما تو را داشته باشم، بلکه با تمام زحمات و البته جانی که بارها به خطر افتاد، هم به ما و هم به کلویی این را ثابت کرد. و دقیقاً این مورد اوج روابط “واقعی” دو انسان را نشان می‌دهد و باید به افتخار دونت‌ناد ایستاده دست زد! کلویی حتی در مشکلاتش با دیوید (پدر خوانده او!) بسیار منطقی عمل می‌کند و “دقیقاً” عین ما آدم‌ها، حرف‌هایش را کنار کلویی خالی می‌کند. او هیچگاه مثل قهرمانان نمی‌رود جلوی روی دیوید و به او چهارتا حرف به علاوه یک سیلی محکم بزند و السلام! بلکه از عادات بد او و تنفرش نسبت به او برای مکس می‌گوید. باید گفت استودیو دونت‌ناد به روابط میان شخصیت‌ها توجه وحشتناکی کرده است و این نکته یکی از کلیدی‌ترین نکات برای گیرا شدن داستان بود. گاهی، لحظات دردآوری را در بازی تجربه می‌کردیم که واقعاً روی روحیه ن لحظاتمان هم تأثیر می‌گذاشت! ابداً دوست ندارم اشاره کنم اما لحظه یافتن جسد ریچل، پرپر شدن کلویی و البته دیدن کلویی روی ویلچر، از تأثیرگذار ترین لحظات بازی بودند. جملات فوق‌العاده‌ای که میان مکس، کلویی و ویلیام رد و بدل می‌شد، شاید یکی از جذاب‌ترین هایشان بود! (شایدم نبود!)

یک پروانه با بال زدن در برزیل، می‌تواند باعث گردباد در تگزاس شود!

نمی‌دانم که آیا این جمله تاکنون به گوشتان خورده یا خیر، اما تمام آنچه که می‌دانم این است که نظریه اثر پروانه‌ای به طور اتفاقی (که احتمالش کم است) و یا به شکلی کاملا حرفه‌ای در بازی حضور داشته (احتمالش زیاد است) خب کمی فکر کنیم! احتمالاً پروانه آبی رنگی که در ابتدای بازی و در آن دستشویی لعنتی بود را بیاد می‌آورید؟ چگونه او را دوباره در اپیزود پایانی نیز مشاهده کردیم؟! چگونه بازی‌های کوچک و ریز ریز مکس ناگهان به یک گردبار سهمگین تبدیل شدند؟ بله! شاید دوباره وقتش رسیده تا لب به تحسین برادرانمان در دونت‌ناد بگشاییم! جای دادن هنرمندانه این نظریه درون بازی، شاید کمتر از کاری بود که کن لوین برای بایوشاک کرد، اما قطعاً قابل ستایش و البته احترام است! (در پایان مقاله به بحث احترام نیز خواهیم پرداخت!) یک تغییر جزئی در زمان، حرکت برعکس ثانیه‌های ساعت در دستشویی مدرسه بلکول، باعث ایجاد یک طوفان در بیرون آن شد (!) نمونه‌هایی هم از پرداختن به نظریه اثر پروانه‌ای در رسانه و سینما، «فرکانس» محصول سال ۲۰۰۰ و «اثر پروانه‌ای» در سال ۲۰۰۵ میلادی است. شاید اثر پروانه‌ای را حتی بتوان در روابط و دیالوگ‌های شخصیت‌ها نیز دید! اگر یادتان باشد، بی‌توجهی‌های مکس به کِیت درنهایت باعث شد تا بالای پشت بام مدرسه آن کلمات را به مکس بگوید و به او یادآوری بکند که آن روز صبح چطور در جواب تماس او واکنش نشان داد! از این نظر، دونت‌ناد بسیار هوشمندانه به مسئله پرداخته است. اما حرفی که این بازی می‌خواهد به ما، قوی‌تر از همیشه آن‌هم در قالب این قضیه بگوید، یک جمله دوپهلو است! بگذار همه چیزهمانگونه که هست باشد، تو نمی‌توانی سرنوشت را تغییر دهی! برای چیزی که غیرممکن است نجنگ!

حرفی که این بازی می‌خواهد به ما، قوی‌تر از همیشه آن‌هم در قالب این قضیه بگوید، یک جمله دوپهلو است! بگذار همه چیزهمانگونه که هست باشد، تو نمی‌توانی سرنوشت را تغییر دهی! برای چیزی که غیرممکن است نجنگ

ای سرنوشت تقدیر را بس کن… بس ناخوشایند است این سازت

بله! با اجازه از شاعر خوب این شعر، آقای محمد مهدوی عزیز! (خب بالاخره باید قانون کپی‌رایت جا بیفته دیگه!) به پرده دیگری از LIS سفر می‌کنیم! بالاتر به معنای سرنوشت در این بازی اشاره کردیم. سخنانی که علی‌الخصوص در اپیزودهای پایانی بیشتر به چشم می‌آیند. زمانی که کلویی، خودش را در زمان و سرنوشت دیگری می‌دید! کنار چه کسانی؟ سردمداران باشگاه Vortex! (عجب روزگاری شده است!) و خیلی سریع سعی می‌کند خودش را به خانه کلویی برساند و ببیند که بعد از نجات پدرش از مرگ حتمی، چه اتفاقی برای او افتاده است! خب از پایان بسیار زیبا و حساب شده آن اپیزود نیز اگر بگذریم، از خودِ کلویی نمی‌توان گذشت. او فلج شده بود! خیلی عجیب است وقتی مکس هربار می‌خواست اتفاقی را درست کند، در ادامه بلایای بدتری بر سر او و کلویی می‌آمد تا اینکه بالاخره او مجبور شد دقیقاً به همان روز اول بازگردد! طبیعتاً اینجاست که بازی می‌خواهد حرف‌هایش را بکوبد در گوشمان! سرنوشت، نه تغییر می‌کند و نه قابل تغییر است. زمان، نه تغییر می‌کند و نه قابل دستکاری است. تو نمی‌توانی با طبیعت مبارزه کنی! چراکه اگر دست به اینکار بزنی او هم بدجور جوابت را می‌دهد. درواقع، اینجا حتی می‌توان به قوانین فیزیک هم اشاره کرد. نوعی عمل کنش و واکنش میان طبیعت و انسان وجود دارد. اما تنها قسمتی از این اتفاق که اتفاقاً قوانین فیزیک را نیز نقض می‌کند در اندازه ضربه است! برخلاف ایده‌ها و نظریه‌های نیوتون، واکنشی که طبیعت به فعل و انفعالات انسانی می‌دهد، اصلا قابل مقایسه نیست و اتفاقاً بزرگ‌تر و به مراتب وحشتناک‌تر است. ولی خب باید قبول کرد که این تفکر، ابدا جوابگوی مسئله اثر پروانه‌ای نیست و ضمناً رد شده است. ریشه این نظریه را باید در قوانین دیفرانسیل جستجو کرد! تفکرات سازنده بازی نیز خیلی به این مسئله تکیه دارد و بارها در طول بازی دیدم که کلویی، هربار که سعی درنجات جان کلویی داشت، کلویی به شکل فجیع‌تری دار فانی را وداع می گفت! اگر کمی بیشتر دقت کنیم، اثری که قدرت مکس به همراه داشت تنها در سرنوشت آرکیدیا خلاصه نمی‌شد! مرگ غیرطبیعی دلفین‌ها در کنار دریا و تغییر عجیب آب و هوا، از دیگر آثار این اتفاق بودند. چناچنه از ابتدای اپیزود اول تا پنجم، مدام شاهد این اتفاق بودیم.

ساعت طلایی!

Life Is Strange، از آن دست بازی‌هایی است که بعد از تجربه‌شان به خودتان می‌گویید که چرا زودتر بازی‌اش نکرده بودم! یک بازی خاص، به عظمت دیالوگ‌های منحصر به فرد و نظریات فیزیک و ریاضی! قطعاً باید به اینچنین بازی‌هایی نهایت احترام را گذاشت. افراد زیادی را دیدم که به این بازی حسابی خرده می‌گرفتند و آن را مضحک و بی‌گرافیک می‌خواندند! اما باید احترام گذاشت! احترامی به بلندای افکار زیبای سازندگانش. داستان بازی، جلوه‌ای از عشق، اهمیت زندگی و دنیای پیچیده ماست. پیشنهاد می‌کنم که حتماً درباره نظریه جهان‌های موازی مطالعه‌‌ کوچکی داشته باشید. و حتی درباره زیبایی‌ها و پیچیدگی‌های زندگی عجیبمان چندساعتی تفکر کنیم.  هزاران هزار البته در کنار موسیقی‌ زیبای بازی! آخرین لحظات بازی، مرا یاد زیباترین فیلم‌های رمانتیک و رمان‌های عاشقانه می‌انداخت! وقتی مکس کشته شدن عزیزترین زندگی ‌اش را در فاصله ۲ متری‌اش حس می‌کرد و وقتی مجبور بود در تشییع جنازه‌اش شرکت کند، حس عجیبی توام با درد و خوشحالی به من دست می‌داد. مخصوصاً وقتی فرانک را دیدم! فرانکی که خودم به بدترین شکل ممکن او را به قتل رسانده بودم! ولی هرچه که باشد، یادگرفتیم که ساعت‌های طلایی زندگی‌مان را از دست ندهم! یک هفته، فقط یک هفته می‌شد که مکس و کلویی با یکدیگر گذرانده بودند، اما همین یک‌هفته، یک سال شد! یک کتاب، یک رمان شاهکار، یک فیلم عاشقانه، یک… یک مقاله تحلیلی! یک بررسی داستانی! یک… یک ساعت طلایی!

عکس‌های حرفه‌ای به این لحظات چی می‌گن؟ _ساعت طلایی!

 

منبع متن: gamefa