بررسی فیلم Three Billboards Outside Ebbing, Missouri
"به علیرضا دربان جعفری"
زخمی به بزرگی سه بیلبورد!
متداول ترین روش برای جلوگیری از بیخوابی و داشتن یک خواب خوب استفاده از قرص ها و دارو های خواب آور است. زمانی که بیخوابی به اوج خود میرسد تقلا برای یافتن مسکن هم بیشتر میشود. داستان فیلم three billboards outside ebbing, Missouri را میتوان به داستان فوق تشبیه کرد. اگر شخصیت میلدرد (با بازی فوق العاده Frances McDormand) را انسان بیخواب در نظر بگیریم. راه حل او برای رفع این مشکل نوشیدن یک فنجان قهوه است! حال بیایید نظاره کنیم که این حرکت تا چه اندازه موثر است؟
Martin McDonagh کارگردان خوشنام و کم کار این فیلم توانسته مزه هنرش را جور دیگری به ما تفهیم کند. او در فیلم in bruges داستان آدمکشهایی را روایت کرد که به دلیل اتفاقی ناخوشایند درگیر ماجراهای متعددی میشوند. اتفاقی به ناخوشایندی مرگ یک پسر بچه. همینطور ما را در Seven Psychopaths با یک فیلمنامه نویس، مشتی روانی و البته یک سگ همراه کرد. ولی در این فیلم داستان دربارهی مادریست که به دنبال پیدا کردن قاتل دختر خود توسط پلیس هاست. قاتلی که نمیداند کیست و این ندانستن خودش دلیلی میشود تا دل خوشی از پلیس ها نداشته باشد. جدا از موضوع داستان که خود تفاوتی اساسی با دیگر کارهای مک دانا دارد؛ تفاوتهای دیگری هم هستند که ما را متقاعد به دیدن فیلم میکنند. از همان سکانسهای ابتدایی متفاوت بودن سه بیلبورد برای شما مشخص میشود. طراحی صحنه در بیشتر سکانس ها به گونهایست که رنگ خاکستری را به ذهن شما تزریق میکند و باعث میشود که تصور تاریکی از فضای داستان در ذهن شما ایجاد شود. به دیگر سخن؛ تاریکی و درام بالای فیلم توانسته آن طنز همیشگی فیلمهای مک دانا را در خود هضم کند. نه به این منظور که طنزی در کار نیست؛ به این منظور که هیچ طنزی بالاتر از سیاهی نیست.
از دیگر خواص این فیلم نسبت به دیگر کارهای مک دانا میتوان به فیلمبرداری سه بیلبورد اشاره کرد. دوربین متحرک و ثابت در این فیلم دقیقا درجای خودشان قرار دارند و هرجا که لازم باشد از آنها به درستی استفاده میشود. این خود باعث افزایش تاثیرگذاری و باور پذیری اغلب سکانسها میشود. از دیگر چیزهایی که دقیقا سر وقت و به موقع انجام میشود پردازش شخصیتها و اسکرین تایم آنهاست. زمانی که بیننده با خود فکر میکند {پس آقای x کجاست؟} ناگهان داستان به سمت آقای x پیش میرود. هیچ کدام از شخصیتهای تاثیرگذار فیلم در حاشیه نمیروند و سروقت مقابل دیدگان شما ظاهر میشوند. راجع به فیلمنامه و داستان سرایی هم چنین قوانینی وجود دارند. فیلمنامه برای شما {میلدرد قبل حادثه} را توصیف نمیکند. کارگردان وقتش را در مورد چیزهای خستهکنندهای مثل چگونگی قطع رابطهی میلدرد و همسرش تلف نمیکند. و خیلی قضایا و داستانهای دیگر که بهتر است از اسپویل آنها جلوگیری شود.
اما سرنخهای ریز و درشتی در فیلمنامه تعبیه شده که هم بیننده را تا حدی آگاه میکند و هم تا حد امکان از ایجاد حفرهی داستانی جلوگیری میکند. به عنوان یک مثال کوچک در مکالمه بین میلدرد و پدر روحانی به این وضوع پی میبریم که او سابقا اهل رفتن به کلیسا بوده ولی حالا نه اعتقادی به کلیسا دارد و نه احترامی برای پدر روحانی قائل میشود. حتی در حدی که کلیساییها را دار و دست خلافکاری مینامد و داستانی تعریف میکند که مصداق ضربالمثل (خشک و تر با هم میسوزد) است. اگر تنها سکانس فلش بک فیلم که مشکلات او و دخترش را نشان میدهد را نادیده بگیریم؛ این نکتههای کم اهمیت وکوچک (که زیاد دیده نمیشوند) تنها دانستههای ما ازمیلدرد قبل از حادثه است.
مک دانا این بار هم مانند فیلم in Bruges از یک بازیگر قد کوتاه استفاده کرده. پردازش به شخصیت این افراد و استفاده صحیح ازویژگیهای مختلف این افراد در فیلم علاوه بر نشان دادن مقداری از مشکلاتشان در جامعه تاثیر مثبتی هم در روند داستان میگذارد. هرچند هیچکدام از این دو نقش آنچنان رول های اصلی در جریان فیلم نبودند اما این چیزی از میزان تاثیرگذاری شان کم نمیکند.
شخصیت میلدرد به خودی خود میتوانست شخصیت نسبتا کاملی باشد٬ اما با بازی زیبای Frances McDormand تبدیل به شخصیتی کامل تر، باورپذیرتر و در کل بدون مشکل شده. میلدرد از (رییس پلیس ویلوبی) به خاطر پیدا نکردن قاتل دخترش کینهی بزرگی در دل دارد. کینهای به بزرگی سه بیلبورد اما در یک جاده فرعی. دست بر قضا شخصیت ویلوبی( با بازی Woody Harrelson) کاملا برخلاف تصورات میلدرد و خود بیننده ظاهر میشود. او تقصیری ندارد و مشکل فقط این است که سرنخی در دسترس نیست. وودی هارلسون کاملا متناسب این نقش انتخاب شده و بازی زیبایی را برای بینندگان به نمایش گذاشته(شاید اگر Sam Rockwell نمیدرخشید بیشتر درباره او میشنیدیم).
تا اینجای کار میلدرد مادری رنجور است اما حقیقتی برملا میشود که بیننده را درباره شخصیت او دودل و مردد میکند. رئیس پلیس سرطان دارد. او با اطلاع کامل بر این موضوع باز هم آن بیلبورد ها را تعبیه کرده است. در شهر هم اکثر مردم مخالف حرکت این مادر هستند تا حدی که حتی پسر خودش و همسر سابقش هم لب به اعتراض میگشایند. برخلاف میلدرد دیگران علاقهای به تازه کردن زخمی که رو به بهبودی گذاشته؛ ندارند.
این که اشتیاق میلدرد برای یافتن قاتل دخترش به این سرعت و به این شکل نمایش داده میشود؛ داستان سرایی را راحت تر و باورپذیر تر کرده است. درام سریال فقط به داستان دختر کشته شده خلاصه نمیشود. حتی موضوع سرطان رئیس پلیس هم آن را خاتمه نمیدهد. ولی شخصیت دیکسن به خوبی این درام را (به عنوان یک شخصیت مهم) به جلو پیش میبرد. Sam Rockwell نقش پلیس دیگر این فیلم را به نحو احسنت پیاده سازی کرده. ویلوبی به نوعی جایگاه پدر را برای او دارد و همواره از او پشتیبانی میکند. حتی بعد از اینکه دیکسن به شکنجهی یک ساهپوست در بازجویی متهم میشود او دیکسن را با گفتن جمله (هیچ مدرک حقیقی برای اثبات ادعا نیست) تبرئه میکند، گرچه دیکسن هم چیزی برای او کم نمیگذارد.
اما دربارهی خود دیکسون؛ او هنوز با مادرش زندگی میکند، کتاب های کمیک میخواند و به راحتی عصبانی میشود. Sam Rockwell به دور از کلیشه و با زیرکی نقش را ایفا میکند و بدون شک یکی از (بهترین نقش مکمل مرد) های اخیر را به نمایش میگذارد. از راه رفتن عجیبش تا تلاش او برای تبدیل شدن به یک پلیس خوب، همه دلالت بر بینظیری این نقش و این بازیگر دارند. سکانسهای متعددی از این بازیگر در فیلم وجود دارد که با خود میگویید {هر بازیگر دیگری بود این صحنه را اینگونه بازی نمیکرد} اما همین خاص بودن حرکات ریز و درشت باعث جذابیت بیشتر این نقش شدهاند.
همانطور که در قبلتر هم اشاره شد، یکی از اتفاقات جالب این فیلم تغییر در شخصیتهاست. به طوری که پس از پایان فیلم دیگر آن حس اولیه را نسبت به هیچکدام از شخصیتهای اصلی نخواهید داشت.
نکتهی دیگری که نیاز به بیان دارد این است که: دو فرزند میلدرد اسکرین تایم کوتاهی دارند و آنچنان در بطن داستان اصلی قرار نمیگیرند. این اتفاق جنبهای دو وجهی دارد. آن را هم میتوان به منزلهی یک نقطه ضعف به حساب آورد و هم به منزلهی نکتهای عادی و یا حتی مثبت. شخصیت پنلوپه (دختر کشته شده) آنچنان نیازی به معرفی ندارد و کارگردان در یک فلش بک کوتاه کار او را تمام میکند. اما پسر میلدرد نه به دنبال انتقام است و نه پیگیر تجسسهای پلیس. به شخصه این شخصیت آرام را به آن کلیشه همیشگی {یک برادر یا خواهر تشنه به انتقام} ترجیح میدهم. قضیه (در بطن داستان نبودن) درباره همسر سابق میلدرد (چارلی) هم صدق میکند اما در دل قصه نبودن به معنی بد بودن یا نداشتن یک خط داستانی خوب نیست. از نامزد چارلی به عنوان عنصری طنز استفاده شده که این به هیچ عنوان بد نیست. یا حتی Peter Dinklage که نقش کوتولهی شهر را ایفا میکند شخصیت جالب توجه یا حتی برخی اوقات کاریزماتیکی دارد. این شخصیت ها و قوائد رفتاریشان کمک بارز و شایانی به پیش بردن فیلم کردهاند. اتفاقات کلیدی که با فاصله زمانی مناسب از همدیگر رخ میدهند باعث جذابیت فیلم شده واز خسته کننده بودن آن جلوگیری میکنند. (اما چون اتفاقات کاملا کلیدی هستند قدرت مثال زدن و اسپویل کردن را ندارم).
همچنین جریانات درام هم لابهلای این اتفاقات گنجانده شده و میتوانند تاثیر مورد نیاز را بر روی فیلم داشته باشند. ساده ترین مثال صحنهی رویارویی مادر داستان با یک آهو آن هم زیر بیلبورد است. همانجایی که دختر خود را از دست داده. شخصیت میلدرد که خیلی خشک و عصبی نمایان شده بود در این صحنه به یاد دختر خود میگرید و موسیقی متن جالبی به گوش میرسد. موسیقی متن در فیلم استفادهی به جایی دارد. این موسیقی هم مانند دیگر جریانات و اتفاقات فیلم راس موعد مقرر وارد شده، و به هنگام رفع نیاز ناپدید میشود. هر سکانس حساس و مهم در فیلم بخشی از جذابیت خود را مدیون موسیقی جا افتاده در آن است. (دیگر نمیتوانم تحمل کنم).خطر اسپویل ... برای مثال سکانسی که دیکسن (رد بابی) را از اتاق خودش به بیرون پرتاب میکند پتانسیل بارها دیده شدن را دارد و بخش زیادی از این پتانسیل را مدیون موسیقی زیبای آن سکانس میباشد. پایان محدوده اسپویل
در مورد پایانبندی این فیلم تنها میتوانم به این جمله اکتفا کنم که:
درست است که هرچه به پایان نزدیک تر میشویم محدودهی ندانسته ها کوچک تر میشود، ولی این محدوده هیچگاه از بین نمیرود!.
به عنوان کلام آخر:
three billboards outside ebbing, Missouri فیلمی زیبا و شایسته تقدیر است که بوسیله عوامل گوناگون و متنوعی مانند کارگردانی حرفه ای ،بازی عالی بازیگران مخصوصا Frances McDormand و صد البته Sam Rockwell ،شخصیت پردازی درجه یک و... تبدیل به فیلمی خوب و شایسته اسکار در برخی از بخش ها شده است. اما مهمترین نکتهای که فیلم را منحصر به فرد میکند نویسندگی آن است که ارتباط مستقیم با ذکاوت و کارنامهی موفق مارتین مک دانا دارد. داستان فیلم به طرز عجیبی شما را در خود غرق میکند. مهم نیست که انتظار دارید چه اتفاقی بیفتد و چه شخصی قاتل باشد؛ چون آن اتفاق نخواهد افتاد. مهم نیست از هرکدام از شخصیت ها چه انتظاری داشته باشید؛ انتظار شما برآورده نخواهد شد. اینها باعث تبدیل این اثر هنری به یک درام/جنایی خوب آغشته به کمدی سیاه میشود.
نظر شما دوستان پردیسی در اینباره چیست؟ آیا فیلم مورد پسند شما واقع شده؟ منتظر نظرات شما عزیزان هستیم.
منبع متن: pardisgame