بررسی قسمت سوم از فصل هفتم Game of Thrones
"به قلم یاسین رئوفی و سینا ربیعی"
دیدگاه اول: بازی کودکانهی تاج و تخت (یاسین رئوفی)
پس از پخش دو قسمت از فصل جدید "بازی تاج و تخت"، همچنان انتظارات بینندهها از سریال، بیش از پیش شده است. این قضیه همانند شمشیری دو لبه میماند که از یک طرف سازندگان و شبکهی HBO را تحریک و مجاب میسازد تا حساسیتهای خود را در روایت و پیشبرد داستان بالا ببرند تا بتوانند مقیاس گستردهتری از طرفداران و بینندهها را راضی نگه دارند و از طرفی دیگر کوچکترین اشتباهی از جانب آنها، ممکن است باعث ریزش شدید بیننده شود و دیگر نشود سریال را به درستی جمع کرد. به هرحال، فصل هفتم به تازگی شروع شدهاست و ماهم جانب انصاف را نگه میداریم و تا پایان فصل صبرخواهیم کرد تا آن موقع نظرنهایی و اصلی را صادر کنیم.
برویم سراغ قسمت سوم، "عدالت ملکه"
مهرههای شطرنج آرام آرام، با حساسیت و دقت درحال چینش هستند و هرکدام از قلمروهای این سرزمین، از شیرهای زخمخورده و تشنهی انتقام گرفته تا اژدهای تازه نفس و گرگهای مبارز و کمی سردرگم، همه همچنان درحال پیش بردن نقشههای خود به سرمیبرند. "جان اسنو" سرانجام به ملاقات "دنریس تارگرین" میرود و یکی از نکات جالبی که در مورد این دوشخصیت وجود دارد (که جان اسنو هم به آن اشاره میکند ولی به صورت کلی)، خام و بی تجربه بودن اسنو و دنریس است.
این خام بودن، باعث شکلگیری غروری میشود که گاهی عدم انجام دادن کارهای تشریفاتی و نه چندان حیاتی را به دنبال دارد. همانقدر که دنریس سعی میکند جان اسنو را به عنوان یک "لُرد"، و نه یک پادشاه، قبول داشته باشد، از آن طرف هم اسنو از زانو زدن مقابل دنریس خودداری میکند. جان اسنو همچنان درمورد جدی بودن خطری که بیخ گوششان قرار دارد و هرآن ممکن است همه چیز را بهم بریزد (وایت واکرز و مردگانی که قرار است همه چیز را نابود کنند) پافشاری میکند و معتقد است پس گرفتن تاج و تخت و این کارزاری که در آن قرار دارند همانند یک بازی کودکانه، با قوانینی که غیرمنصفانه نوشته شده است میماند و رسیدگی به آن در ارجحیت نیست.
باید دید که درآینده این دو شخصیت تا چه حدی میتوانند به عقاید یک دیگر احترام بگذراند. از طرفی هم بالاخره به لطف جان اسنو، شاهد انعطافی در شخصیت "تیریون لنیستر" بودیم که از زمانی که به عنوان دست راست و مشاور دینیریس نامیده شد، یک حالت رسمی و ناخوشایندی به خودش گرفت که هرچند میتوان تقریبا به خاطر گذشتهاش و اتفاقات عاطفی و خیانتهایی که به او شد، آنرا منطقی درنظرگرفت. به هرحال به شخصه امیدوارم که به زودی دوباره آن روحیهی شوخ و بیتعارف اورا ببینم.
لنیسترها همچنان برای تصاحب "هفت اقلیم" دندان تیزکردهاند و درحال نابودی و انتقام از رقبایشان، یکی پس از دیگری هستند. سرانجام "یورون گریجوی" موفق شد تا خود را درمقابل "سرسی" اثبات کند و شانس این را داشته باشد تا او را به عنوان همسر خود قبول کند! ( که البته چنین اتفاقی تقریبا غیرممکن است و سرسی قاعدتا زمانش که برسد، او را حذف خواهد کرد) و به نظرمیرسد رفتار یورون بالاخره کاردستش میدهد و احتمال این وجود دارد که ضربهی سنگینی از جانب "جیمی لنیستر" به او وارد شود، مگر آن که سرسی مانع او شود.
سرسی، بیشتر از هرزمان دیگری احساس قدرت میکند و مخصوصا که با به دست آوردن "دورنها"، انتقام دخترش را به هولناکترین شکل ممکن میگیرد و عدالت دلخواهش را برقرار میکند. و ظاهرا با متقاعد کردن سران بانک آهنین، قرار است قدرتش را دوچندان کند. نهایت جسارت و (شاید) خودسرانه عمل کردن اورا هنگامی میتوان مشاهده کرد که دیگر ابا و ترسی ندارد تا رابطهاش با جیمی را به صورت علنی افشا کند.
از طرفی شاید بتوان گفت یکی از معدود افرادی که درحال حاضر از یک سردرگمی عجیب و غریبی رنج میبرد ( تیون گریجوی هم تقریبا چنین وضعیتی دارد اما برای بازگشت او به حالت عادی به یک معجزه نیاز است) جیمی لنیستر است. برادر، معشوق، فرمانده، محافظ. جدا از لقب اصلیاش (شاه کش) که زمانی ورد زبان همگی و گویای شخصیت او بود، به نظرمیرسد او با موقعیتهای مختلفی که درآنها قرار میگیرد یک صفت منحصر به فردی داشته باشد. عشقی که به سرسی دارد ادغام شده با یک حس برادرانه که احتمالا رفته رفته کم رنگ تر خواهد شد، او متوجه میشود که با گذرزمان، برای سرسی بیشتر حکم یک سلاح و برطرفکنندهی عطشها و لذتهایش را ایفا خواهد کرد و احتمالا در آینده شاهد جدال جیمی با خود، ودرنهایت با سرسی خواهیم بود.
مرگ سرسی به دست جیمی....از این اتفاق تعجب نخواهم کرد!
طبیعی است که دگرگونی شخصیت "برن استارک" را پس از ماجراهایی که پشت سر گذاشت و بعد از اینکه به عنوان "کلاغ سه چشم" مسیر خود را مشخص کرد تا حدودی بپذیریم. رسیدن او به "وینترفل" و دیدن خواهرش،"سانسا استارک"، میتواند برای آیندهی وینترفل بسیار سرنوشت ساز باشد، هرچند قاعدتا مخاطب اصلی او جان اسنو خواهد بود. همچنین به هیچ عنوان نمیشود از "لُرد بیلیش" (لیتل فینگر) غافل شد، تنها یک نقشهی پنهانی و یک جرقه از سوی او میتواند تمام وینترفل را به آشوب بکشاند. همچنین این امر درمورد افرادی نظیر "لُرد وریس" نیز صدق میکند.
در ادامه "جورا مورمونت" هم به واسطهی دانش و شجاعت "سمول تارلی"، بهبود یافت و عزمش را جزم کرد تا بار دیگر به سراغ تنهاجایی که به آن تعلق دارد، یعنی "دراگون استون" و شخص دنیریس بازگردد. انتظارمیرود که قسمتهای بعدی اورا بیشتر ببینیم.
پس از آنکه جیمی لنیستر موفق به ورود "های گاردن" و تصاحب آن شد، ملکهی پیر، "ملکهی خارٰها"، یعنی "اولنا تایرل" برای مرگ خود لحظهشماری میکرد. میتوان از مکالمهی جیمی و اولنا به عنوان یکی از بهترین سکانسهای این قسمت و شاید هم این فصل، یاد کرد. ملکهی خارها به عنوان یکی از باتجربه و دنیادیده ترین اشخاص سریال شناخته میشد و به عنون یکی از شخصیتهای موردعلاقهی نگارنده، حداقل از این خشنودم که هنگامی که قرار بود کشته شود، یکی از لحظات خوش خود را تجربه میکرد، هنگامی که با خیال راحت شراب گوارایش را سرکشید و همچنان بر روی صندلی خود انتظار مرگ را میکشید و سرانجام در سکوت به خوابی ابدی رفت.
دیدگاه دوم: انتقام ملکه (سینا ربیعی)
در سومین قسمت از فصل هفتم بازی تاج و تخت که "عدالت ملکه" نام داشت، شاهد "انتقام ملکه" بودیم. قسمت سوم با ادامهی روند موفق قسمتِ پیشین، معادلات سیاسی و چینش جنگ بزرگی که در پیش است را منظمتر و جمعجورتر کرد و اکنون میتوانیم تحلیل بهتری نسبت به وقایع آیندهی وستروس داشته باشیم.
اما در وصف این قسمت، بیشتر میخواهم یک دلواپسی از ادامهی سریال را بیان کنم. اصولا یکی از عناصر مهمِ موفقیت و محبوبیتِ "بازی تاج و تخت" در غیرقابل پیشبینی بودن و جسارت خالقش در حذف کردن قهرمانان داستان بوده است. این روند تا اواخر فصل پنجم و مرگ جان ادامه داشت اما از ابتدای فصل ششم و احیای دوبارهی جان، سریال بر روی مسیری جلو میرود که بیشتر مطابق میل اکثریت تئوریهای طرفداری است.
اما خوشبختانه اخیرا شاهد تغییر این روند بودیم و بهترین مصداق هم پیروزیهای جبههی لنیسترها و از بین رفتن بخش مهمی از متحدین دنریس تارگرین است. اما این روند یک سویه و پیروزیهای پیاپی لنیسترها، بیشباهت به ماجراهای پس از اعدام "ند استارک" و قیامِ شمال به رهبری "راب استارک" نیست، جایی که در ابتدا استارکها ضربات سنگینی را به پیکرهی لنیسترها وارد کردند و همه چیز نشان از پیروزی آنها داشت اما در نهایت غافلگیری اصلی در عروسی خونین رخ داد. عنصر "غافلگیری" یکی از کلیدواژههای اصلی بسیار از وقایع سریال بوده است و معمولا یک روند مثبت، به انتها به همان شکل جلو نمیرود و سرانجام متوقف میشود.
روند این فصل هم بشدت در تلاش برای ایحاد دو قطبی مثبت و منفی است، در یک سو شاهد کاراکترهایی هستیم که سریال از ابتدا سعی در تطهیرسازی و مثبت نشان دادن آنها داشته، نظیر جان اسنو، سر جورا، تیرین لنیستر و ... که همگی در حال ملحق شدن به جبههی دنریس هستند و به این موارد "برن استارک" و "آریا استارک" را هم اضافه کنید که یکی به وینترفل رسیده و دیگری عازم آنجاست و در سوی دیگر یعنی جبههی لنیسترها شما تنها کافیست به شخصیت "یورون گریجوی" دقت کنید که کم کم از لحاظ بار منفی و تلاش نویسندگان در تاریک نشان دادنش گوی سبقت را از رمزی اسنو نیز میرباید.
سریال در حال تقلیل خطوط داستانی خود به دو خط اصلی است، خط خِیر که جبههی جان و دنریس است و خط شر که جببه لنیسترهاست و چنین چیزی برای پایان نهادن این قصهی بزرگ لازم است اما ...
اکنون بگذارید به دلواپسی اصلی اشاره کنم، یعنی قابل پیشبینی شدن سریال. ایجاد چنین روندی تقریبا به این معنا میتواند باشد که در این فصل شاهد مشخص شدن تکلیف نزاع بین دنریس و سرسی خواهیم بود و با توجه به کدهایی که دریافت میکنیم، شاید از اکنون با وجود پیروزیهای سرسی، بتوان پیشبینی کرد که شکست اصلی این نبردها لنیسترها خواهند بود و بعید است جبههای که تقریبا تمامی شخصیتهای مثبت و محبوب سریال را درون خود جای داده، در قامت شکست خوردگان قرار گیرند، بخصوص اینکه در فصل آخر و مواجههی احتمالی با پادشاه شب، فقدان جبههی استارکها و تعامل یخ و آتش کمی دور از ذهن به نظر میرسد.
این قابل پیشبینی شدن و این جلو رفتن سریال در مسیر مطبوع تئوریهای مثبتاندیش هواداری کاملا در تضاد با آن کلیدواژههایست که بازی تاج و تخت را دارای شناسنامه و منحصربفرد کرد، واژگانی نظیر غیرقابل پیشبینی بودن و عدم حراس از کنار زدن قهرمانِ قصه. اما این نکته و حقیقت را نیز نباید فراموش کنیم که قسمتهایی کمتر از انگشتان دو دست تا پایان این داستان عظیم باقی مانده است و تا حدی شاید بتوان حق را به نویسندگان داد تا این جهان داستانی عظیم را کم کم کوچک کرده و به سمت پایان نهایی سوق دهند، یعنی شاید این دلواپسی از تغییر ساختار روایی داستان، صرفا خروجیاش چیزی منفی نباشد.
این مطلب را با جملهای بسیار مهم از بانوی سرخمو، ملیساندرا به پایان میرسانم "من کار خودمو انجام دادم .. یخ و آتش را کنار هم قرار دادم". همین جمله که کاملا رفرنسی به نام رمانهای یخ و آتش است، بیشک ما را به یاد جان به عنوان نمایندهای از شمال و یخ، و دنریس، مادر اژدهایان به عنوان نمایندهی آتش میاندازد و اکنون با این سرنخها شاید خیلی راحتتر بتوان آیندهی سریال را پیشبینی کرد، چیزی که در گذشته تقریبا غیرممکن بود و همین سریال را به سطحی رویایی رسانده بود. در این میان، نبردهای سریالی که اتفاق میافتد و پیروزیهایی که سرسی بدست میآورد، شاید تنها برای گرم کردن تنور سریال به نظر میرسد، چیزی شبیه به پیروزیهای طلایی راب استارک در فصل دوم که نهایتا به یک غافلگیری یعنی عروسی خونین ختم شد، هر چند که امیدوارم به این آسانیها سریال پیش نرود و همان غافلگیریهای مشهور خود را حفظ کند.
منبع متن: pardisgame