دیدگاه اول: به قلم سینا ربیعی

قسمت پایانیِ فصل هفتم برای من به طور همزمان برخی از بهترین و بدترین لحظات این فصل را رقم زد اما هر چه که بود اکنون سریال دیگر وارد فاز پایانی خود شد، جایی که قرار است به سوالاتی که از سال 2011 برایمان ایجاد شد، پاسخ دهد، اما بیایید فعلا آینده‌نگری را کنار بگذاریم و به پاسخ این سوال بپردازیم آیا پس از قسمت ضعیفِ ششم، نویسندگان توانسته‌اند که با یک فیلمنامه منطقی پایانی در خور فصل هفتم سریال را رقم بزنند؟

آغاز سریال، با محوریت چیزی بود که بشدت منتظرش بودیم و تمامی قدرت‌های حاکم در وستروس با کنار گذاشتن اسلحه‌ها برای مذاکره به دور هم آمدند. این سکانس چند نکته‌ی جالب را داشت، اول اینکه تاخیر دنریس و حضور قدرتمندانه‌ی او ایده جالبی بود که کاملا در فرم این سکانس می‌گنجید و از سوی دیگر سرسی، همان جسارت و غرور جذابی که پدرش داشت را واقعا به ارث برده و بی‌واکنشی او در برابر شکوه و جلاء اژدهایان سرسی دقیقا نکته‌ای بود که نویسندگان بدرستی لحاظ کردند.

سپس سکانس مذاکره آغاز شد، از تقابل برادران کلگان که احتمالا در فصل پایانی به نبرد مستقیم آن‌ها ختم می‌شود تا سخنرانی تا حدی تصنعی و قابل‌پیشبینی جان این سکانس را شکل دادند اما به نظر من نقطه‌ی طلایی آن که واقعا در فرم و میزانسن این سکانس خوب در آمد، لحظه ورود وایت‌واکر بود، جایی که همان شوکی که باید به لنیسترها وارد می‌شد بخاطر فرم خوب کارگردانی به مخاطب نیز وارد گشت و این نقطه‌ طلایی سکانس مذاکره بود.


به طور کلی قهرمان خط داستانی مذاکره، سرسی بود و آن پیچشی که داستان به آن نیاز داشت را دیالوگ‌های سرسی ایجاد کرد. سرسی در ابتدا بخاطر قول ندادنِ جان به بی‌طرف ماندن پیشنهاد آتش بس را رد می‌کند تا اینکه بعد از مذاکره خصوصی بین او و تیریون قانع می‌شود که کمک کند. اما در پایان این مذاکره، واقعا تیریون چه وعده‌ای را به سرسی داد؟

در این سکانس که از نظر من بهترین و مهم‌ترین سکانس این قسمت بود، ما شاهد تقابل سرسی و تیریون بودیم، تقابلی که با تنش آغاز اما به شکل واقع‌پذیری کم کم رو به گفتگوهای مسالمت آمیز کشیده شد تا جایی که تیریون متوجه بارداری سرسی می‌شود و اینجا سکانس قطع شده و در سکانس بعدی شاهد این هستیم که سرسی به دنریس می‌گوید که حاضر است ارتشش را برای نابودی وایت‌واکرها راهی شمال کند (هر چند در ظاهر) اما اینجا چند سوال مطرح می‌شود:

1- چه وعده‌ای بین تیریون و سرسی در پایان مذاکره خصوصی‌شان داده شد که ما از آن بی‌خبریم؟

2- آیا تیریون نیز در جریان بود که سرسی قرار است در اصل ارتشش را به شمال نفرستد؟

3- در سکانس پایانی سریال، چرا زمانی که تیریون مشاهده می‌کند که جان شبانه به اتاق دنریس می‌رود، دچار ناراحتی و نگرانی می‌شود؟

4- نویسندگان در طول قسمت‌های مختلف، سرنخ‌های ریزی را به ما داده‌اند. در قسمت قبلی تیریون بشدت دغدغه‌ی جانشینی دنریس را داشت و با اینکه دنریس با عصبانیت مطرح شدن چنین چیزی را زود می‌داند، اما بعید است که تیریون در فکر و درون خودش، هیچ نقشه‌ای برای جانشینی دنریس نکشیده باشد؛ پس ایده تیریون برای جانشینی دنریس چه شخصی است؟


خب این سوالات را فعلا در ذهن نگه دارید تا به سرنخ‌ها بپردازیم. شخصیت تیریون در فصل هفتم دچار تکامل‌های درونی شد که بدرستی به مخاطب هم منتقل گشت. اوج این تغییرات را در نبرد پایانی قسمت چهارم دیدیم که تیریون حسی همراه با عذابِ وجدان را با مشاهده‌ی نابودی لشکر لنیسترها به مخاطب انتقال داد.

در سکانس مذاکره‌ی خصوصی با سرسی نیز ما تا سوال پایانی از ماجرا اطلاع داشتیم که تیریون از سرسی بابت بارداری‌اش می‌پرسد. در اینجا باید به این موضوع فکر کنیم چه دیگر چه جملاتی بیان شده که سرسی را قانع کرده (حتی در ظاهر) قول آتش بس و فرستادن ارتش به شمال را به دنریس بدهد؟

برای پاسخ به این سوال، اول بیایید به پاسخ سوال سوم برسیم. علت ناراحتی تیریون از دیدن جان در اتاق دنریس در پایان این اپیزود چه بود؟ از نظر من ساده‌بینانه است که بگوییم بخاطر حسادت اینچنین نگران بوده که واقعا چنین چیزی در تناقض با کلاس شخصیت تیریونی است که تاکنون دیده‌ایم اما ایده دوم شاید نگرانی از بارداری دنریس باشد. در ظاهر تصور بر این است که دنریس دیگر باردار نمی‌شود اما این را فقط یک جادوگر گفته و نمی‌توان آنرا حکم قطعی دانست پس می‌توان نتیجه گرفت، این نگرانی و استرس بابت بارداری دنریس از جان است اما چرا تیریون باید بابت چنین چیزی نگران باشد؟ واقعا چرا باید همخوابی با شاه شمال و بچه‌دار شدن دنریس که می‌تواند عاملی برای مشخص شدن آینده‌ی وستروس باشد، تیریون را که آرزوی ایجاد جهانی بهتر برای زندگی دارد را نگران می‌کند؟ شاید وعده دادن جانشینی به شخصی دیگر! اما چه شخصی؟ شاید فرزند سرسی!


بیایید به این فکر کنیم که واقعا چرا باید سرسی تن به مصالحه با دنریس بزند؟‌ مشخصا بخشی از سکانس مذاکره‌ی تیریون و سرسی قطع شده و ما نمی‌توانیم پاسخ قطعی این سوال را بدهیم اما تاکید پایانی آن سکانس روی بچه‌دار شدن سرسی و البته مشکل جانشینی که تیریون مستقیما در قسمت قبلی تاکید کرد، شاید یکی از تئوری‌های اصلی را به این سمت ببرد که تیریون این وعده را به سرسی داده:

"صلح با دنریس و پس از نابودی خطر وایت‌واکرها تخت آهنین در اختیار دنریس قرار می‌گیرد، اما از آنجایی که دنریس بچه‌دار نمی‌شود، جانشینی حق فرزند سرسی است و اینطور وستروس بار دیگر رنگ صلح را می‌بیند"

من واقعا به آن سکانس خیلی فکر کردم و شاید یکی از تئوری‌های قوی بتواند دقیقا همین باشد، چون هر جور دیگری که تصور کنیم نباید سرسی اینقدر راحت تن به صلح بدهد و البته تیریون با اینکه به دنریس وفادار است، اما به طور واضح از قسمت چهارم متوجه این ویژگی در او شدیم که نمی‌خواهد نابودی لنیسترها را نیز ببیند پس این پیشنهاد از تیریون به سرسی، کاملا می‌تواند پس‌زمینه‌ی منطقی را در داستان داشته باشد که هم دنریس را به تخت آهنین می‌رساند و هم از نابودی لنیسترها جلوگیری می‌کند.

اما خب تا اینجا تئوری‌سرایی‌های ما تنها تا لحظه‌ای بود که نمی‌دانستیم سرسی در عمل قصد صلح ندارد و سرانجام آن لشگر گلدن کمپانی که حرفش بود را در سریال دیدیم! راستش را بخواهید حتی اگر تیریون چنین وعده‌ای داده باشد، باز هم قبول صلح ار سرسی خلاف پرداختی بود که در این فصل‌ها از شخصیتش شده بود و وقتی که فهمیدم این وعده دروغ بوده، یکی از معدود لحظاتی بود که نویسندگان سریال را تحسین کردم، چون قبول چنین ریسکی از سرسی لنیستر، فرزند تایوین لنیستر بعید بود.


اما از ماجرای مذاکره که بگذریم؛ بخش دیگری از این قسمت که دوست دارم در مورد آن صحبت کنم و واقعا از نظر من واقعیت‌پذیر نبود سکانس‌های مربوط به وینترفل است. 

توصیه من این است که دیدی کلی را به این خط داستانی داشته باشید و صرفا تحت تاثیر لحظه پایانی و کشته شدن پیتر بیلیش قرار نگیرید و نگذارید شوک مربوط به این لحظه، شما را از مرور این خط داستانی غافل کند. همانطور که در نقد قسمت پیشین گفتم، الان سریال به مرحله‌ای رسیده متاسفانه به جای اینکه منطق‌ِ شخصیت‌ها برخی تصمیمات را بگیرند، این نویسندگان داستان هستند که برخلاف ویژگی‌های شخصیت‌ها اعمالی را انجام می‌دهند که در تضاد با پرداختی است که شاهد آن بودیم.

اما متاسفانه این قسمت چیزی فراتر از این را نشان داد و آن هم دروغ گفتن نویسنده به مخاطب برای لو نرفتن هیجان سطحی پایانِ این خط داستانی بود. در این خط داستانی متوجه شدیم که سانسا ناگهان از آن شخصیت احمق و سطحی تبدیل به یک شخصیت باهوش شده و با همکاری آریا تمام این چیزهایی که دیدیم را نقشه کشیده و همه این موارد پلی بوده برای به دام انداختن پیتر بیلیش و در اصل بیلیش (احتمالا باهوش‌ترین مرد وستروس!) بازیچه‌ی دسته بانوی وینترفل شده است!

خب اصلا از منطق این‌ها فاصله بگیریم، اصلا از این فاصله بگیریم که نحوه فریب خوردن پیتر بیلیش کاملا خرد کردن تمام ویژگی‌هایی بود که در این هفت فصل او را تبدیل به یکی از باهوش‌ترین شخصیت وستروس کرده بود و بیایید به آن بحث حفره‌های عجیب و غریب در فیلمنامه بپردازیم.

یک سوال کوچیک برای نمایان کردن این حفره کافیست. اگر آریا و سانسا که با هم در اندیشه به دام انداختن پیتر بیلیش بوده‌اند، چرا در اپیزود قبلی زمانی که هیچکس نزدیک آن‌ها نبود، بر سر نامه‌ی جفری بحث می‌کردند؟


ایا واقعا در آن زمان این دو دشمن هم بودند (که این قسمت مشخص شد نبودند!) یا نویسنده برای بر هم نخوردن هیجان قسمت آخرش به مخاطب دروغ گفته است؟

و یا به طور کلی اصلا از این دست سوالات را بخاطر نقص فیلمنامه براحتی می‌توان مطرح کرد. مثلا شوالیه‌های ویل که اینقدر راحت می‌توانند به بیلیش خیانت کنند، چرا خیلی زودتر از این سانسا از آن‌ها کمک نخواسته بود؟ چرا خیلی زودتر از این برن حقایق را به سانسا نگفته بود؟ اگر شوالیه‌های ریل پتانسیل خیانت کردن دارند و برن نیز حقیقت را به خواهرانش گفته پس اصلا دلیل این موش و گربه بازی چه بود؟ شاید به جز دراماتیک کردن مرگ بیلیش و انتقال یک شوک و هیجان هر چند سطحی به مخاطب هیچ دلیل دیگری نداشته باشد و بر پایه این اطلاعاتی که داریم، آریا و سانسا از همان ابتدا می‌توانستند کلک بیلیش را بکنند.

در پاسخ به این تناقضاتِ فیلمنامه شاید چند جواب را بتوان داد. مثلا اینکه آریا و سانسا در آن سکانسِ دعوای قسمت ششم هنوز هم از واقعیت خبردار نشده‌اند و احتمالا بعد از آن بوده که با دخالت برن و گفتن حقایقی از گذشته‌ی بیلیش این دو متوجه نقشه‌ای که برای آن‌ها کشیده شده می‌شوند! اما نکته این است که هر چقدر هم توجیه برای این حفره‌ی عجیب داستانی داشته باشیم، باز هم این توجیه‌ها در سریال نیامده و صرفا ذهن ما در حال دلیل آوردن است! 

متاسفانه خط داستانی وینترفل که عالی آغاز شد، به بدترین شکل ممکن پایان یافت، بدترین از این لحاظ که یکی از بهترین شخصیت‌های سریال را به مضحک‌ترین و غیرمنطقی‌ترین شکل ممکن از بین برد و بدترین از این لحاظ که فیلمنامه سریال دچار حفره‌ها  و تناقضاتی شد که حتی در آثار دسته چندمی تلویزیونی هم نمی‌توان شاهد آن بود.

همانطور که گفتم این قسمت شالوده‌ای از بهترین و بدترین‌های فصل هفتم بود، بهترین نظیر سکانس مذاکره و تعلیق معناداری که بعد از مذاکره‌ای سرسی و تیریون ایجاد شد که کاملا مثبت بود و بد از لحاظِ کل خط دستانی وینترفل که تنها به بخشی از حفره‌ها و تناقضات فیلمنامه آن اشاره شد.

در ادامه بیایید از زاویه دیگری به قسمت هفتم پردازیم و نگاه یاسین را مرور کنیم ...


دیدگاه دوم: به قلم یاسین رئوفی

اژدها و گرگ

او تمام دنیا را در دستانش دارد...

سرانجام به آخرین قسمت از این سریال پرطرفدار رسیدیم و دیگر از هفته‌های آینده‌ شاهد اپیزود جدیدی نخواهیم بود تا احتمالا دو سال دیگر که فصل هشتم، آماده‌ی پخش شود. و اما می‌رسیم به بررسی رخداد و مسائل آخرین اپیزودی که همگی منتظر آن بودیم و البته به لطف حاشیه‌های به وجود آمده برای این فصل، راستش را بخواهید انتظار داشتیم قسمت هفتم زودتر از زمان موعود منتشر شود، که البته این اتفاق نیفتاد و اسپویلر‌های عزیز هم خودشان را به کار‌های دیگری مشغول کردند تا همه چیز به خوبی و خوشی اتفاق بیفتد و تمام شود.

بالاخره اتفاق افتاد، تمام مهره‌ها در زمین بازی جمع شدند و گفتمان آغاز شد، سرسی لنیستر، دنریس تارگرین و جان اسنو که بالاخره به یک دیگر ایمان آوردند، برای یکی از سرنوشت‌ساز ترین مذاکره‌‌ا‌ی که ممکن است فقط یک بار برای همیشه رخ دهد خودشان را آماده کردند تا اتحادی به وجود بیاید.

یک سیاستمدار با صداقت، همانند یک دریای خشک یا یک آهن چوبی است - ژوزف استالین

پس از اثبات وجود وایت واکر‌ها و توجیه و آگاه شدن سرسی از این‌که درحال حاضر، موضوعات مهم تری از انتقام جویی و حفظ مقام وجود دارد، بازهم این مذاکره از هدف اصلی خود فاصله گرفت و به دلایل مختلفی از جمله وفاداری جان اسنو (که باید دیگر کم کم عادت کنیم او را با نام اگون تارگرین به جا بیاوریم) به دنریس، همچنان یک سری از مشکلات حل نشدنی وجود دارد که به دلیل  سیاستمدار نبودن اسنو، حل نشدنی باقی خواهد ماند.

شاید بتوان گفت یکی از نکات مثبت و قوی در این قسمت که شاهدش بودیم، نمایان شدن لایه‌ی دیگری از شخصیت‌ افراد درون سریال، ازجمله سرسی بود. پس از گفت‌وگوی خصوصی میان تیریون و سرسی، که مدت‌ها پیش منتظر آن بودم(حتی بیشتر از ملاقات تیریون و جیمی) و یادآوری اتفاقات گذشته، سرسی نیز به یادآورد  که با تمام ماجراهایی که پیش آمده و زخم‌هایی که خورده، هردوی‌ آن‌ها از یک خون و لنیستر هستند و احساسات مادرانه‌ و وجدانش پس از مدت‌ها به سراغش آمدند و باعث شدند حداقل تیریون به دست او کشته نشود. اما با این‌حال، او همیشه فرزند مورد‌علاقه‌ی پدرش بود و طبیعتا هم تنها کسی که با تمام وجودش از تایوین لنیستر پیروی می‌کرد سرسی بود. به همین دلیل سرسی قواعد سیاسی و منافع خود را به خوبی و متناسب با یک دیگر‌ می‌داند و پیش می‌برد. با وجود خطر بزرگی که همه‌ی قلمرو‌هارا تهدید می‌کند، سرسی تصمیم می‌گیرد تا نابودی وینترفل و هلاکت خاندان استارک‌ را ببیند تا جایگاه خود را امن تر از قبل نگه دارد و به هیچ عهدی وفادار نباشد. مساله‌ای که شدیدا جیمی لنیستر را می‌رنجاند و او را ناچار به سرپیچی از دستورات سرسی می‌کند.

با این تفاسیر به نظر می‌رسد که در فصل هشتم، کشمکش جالبی میان سرسی و جیمی شکل بگیرد که شاید، منجر به کشته شدن جیمی شود.


از آن‌جایی که هیچوقت فنِ  این سریال نبوده‌ام و تعصبی بر روی آن ندارم، سعی کرده‌ام تا جایی که می‌توانم احساسات را کنار بگذارم و کاملا بی‌طرفانه نظرم را بگویم.

درحال حاضر زمان آن رسیده که بیشتر به سراغ عیب و نقص‌های این قسمت که بعضی از نکاتش واقعا هم قابل پیش‌بینی بود برویم.

خط داستانی وینترفل با عیب و نقص‌های فراوانی رو‌به رو شد و به هیچ وجه راضی کننده نبود، بازگشت آریا و برن، کنشمندی‌ شخصیت‌هایی نظیر سانسا و لرد بیلیش، هیچ‌کدام از این موارد باعث نشد تا جذابیتی در روند سریال ایجاد شود، محاکمه و کشته شدن بیلیش هم که مثلا قرار بود نقطه‌ی عطف این خط داستانی باشد، غیر منتظره نبود و همه چیز خیلی زود و کمی هم غیرمنطقی به پایان رسید.  دلیلش هم هرچه‌می‌تواند باشد، زمان کم اپیزو‌د‌های سریال و ناممکن بودن پرداخت با جزئیات بیشتر به اتفاقات و شخصیت‌ها، یا تنبل بودن جرج مارتین و عجول بودن سازندگان سریال که بدون وفادار بودن به کتابی که هنوز نوشته نشده‌است، چنین کاری می‌کنند. روایت داستانی وینترفل به نوعی فدای این مسائل شد.

و اما سانسا که شاید بتوان گفت در این قسمت، بیش از پیش شخصیتش به تکامل رسید و به کمک آریا توانست روحیه‌ی از دست رفته‌ی خود را بازیابد و به قول خودش اگرچه دیر یاد می‌گیرد، ولی بالاخره یاد می‌گیرد. هرچند در قسمت‌های قبلی آن‌چنان شخصیت تاثیرگذاری نبود و بیشتر صحبت از جذابیت او بود تا نقش آفرینی‌اش، اما به هرحال بی‌انصافی‌ست که بگوییم در این قسمت نقش کم‌رنگی را ایفا کرد.


فصل هشتم به نوعی شروع جدیدی برای بسیاری از شخصیت‌ها خواهد بود. از جمله تیان گریجوی که  پس از یک مبارزه‌ی نفسگیر و البته به لطف اخته بودنش که اینجا کمک بزرگی به او کرد، به رستگاری رسید و دست از بزدل بودن برداشت، و او حالا بیشتر از همیشه یک گریجوی است، و بیشتر از همیشه خواهان جبران اشتباهات گذشته‌اش. و اولین قدمی که قرار است به عنوان یک گریجوی واقعی بردارد نجات خواهرش خواهد بود. انتظار می‌رود که دیگر در فصل بعدی، اورا موثرتر و سرونوشت ساز تر از گذشته مشاهده کنیم.

می‌رسیم به یکی از مهم ترین اتفاقات این قسمت،  بحثی که مدت‌ها پیش پیرامون ارتباط خونی جان اسنو با تارگرین‌ها شکل گرفته بود به حقیقت تبدیل شد وسرانجام برن استارک به حرف آمد و حقیقت واقعی را گفت، تکان‌دهنده‌ترین حقیقتی که می‌تواند سرنوشت تک تک افراد سریال را تعیین کند، وارث واقعی تاج و تخت که حتی درحال حاضر هم از طرف بسیاری به ناچار به عنوان شاه شمال نامیده می‌شود، قرار است به حق خود برسد، جاه طلبی سرسی و عدالت‌خواهی اگون تارگرین و تقابل این دو می‌تواند بسیار جذاب و دیدنی باشد.

از طرفی هم عشقی که میان دنریس و بردارزاده‌‌اش شکل گرفته می‌تواند عجیب و حاشیه‌ساز شود ولی خب، جیمی و سرسی هم برادر و خواهرند و قرار است در فصل بعدی بچه‌شان به دنیا بیاید.


و درنهایت، اتفاقی که یک سال منتظر آن بودیم رخ داد و باید اعتراف کنم فجیع‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم، با استفاده از اژدهایی که توسط نایت کینگ به خدمت گرفته شده، سرانجام دیوار نابود و ارتش عظیم و هولناک وایت‌واکر‌ها به سمت وینترفل سرازیر می‌شود. و زمستان از راه رسیده‌است.

سریال بازی تاج و تخت با همه‌ی کم و کاستی‌های خود، عنوانی محبوب و قابل احترام است، گاهی‌اوقات ممکن است سخت باشد تا کیفیت واقعی سریال متناسب با سلیقه‌ و انتظارات مخاطبش همیشه سیر صعودی داشته باشد، اگر قرار باشد صرفا محصولی ارائه شود که هم شمار زیادی از طرفداران را راضی نگه دارد و هم برای خود تولید‌کننده به صرفه و با سود بالا باشد، گاهی پیش می‌آید که دیگر منطق به کلی فراموش شود و در این صورت ما با یک فن سرویس تمام عیار مواجه خواهیم شد. به شخصه از فصل هشتم انتظار بسیار بیشتری نسبت به فصل هفتم دارم و امیدوارم صبر دوساله‌ای که قرار است متحمل شویم ارزشش را داشته باشد.

در انتها نباید از موسیقی متن بی‌نظیر و شاهکار این فصل که مثل همیشه توسط رامین جوادی تنظیم و ساخته شده‌است غافل شد، به لطف موسیقی‌اش واقعا گاهی اوقات می‌توان از یک سری از نواقص درون سریال چشم پوشی کرد.

دوستان پردیسی این پایان سلسله مقالات ما در مورد فصل هفتم نبود و بزودی در پرونده‌ای ویژه به 10 لحظه برتر فصل هفتم اشاره خواهیم. 

در آخر دیدگاه شما در مورد قسمت پایانی از فصل هفتم چیست؟ آیا اتفاقات و غافلگیری‌های داستانی این قسمت از نظر شما خوب در آمده بود؟ تئوری‌های شما در مورد فصل هفتم چیست؟ خوشحال می‌شویم دیدگاه خود را به اشتراک بگذارید ...

منبع متن: pardisgame