ساخته جدید تیم میلر، خالق اثر جذاب «عشق، مرگ و رباتها» ،بهدنبال چیزی بیش از بازسازی ساده دنیای بازیهاست. این سریال تلاش میکند از پیچیدگی و ظرفیتهای بیحدوحصر بازیهای ویدیویی، داستانهایی بسازد که بتوانند به همان اندازه که در صفحههای کوچک کنسول دستی هم جذابیت دارند، بر صفحه تلویزیون نیز قدرتمند ظاهر شوند.
اینکه انیمه چیست شاید نیازی به توضیح نداشته باشد. در سالهای اخیر، در همهی ژانرها انیمههای سینمایی خوبی ساخته شده که دیدنشان برای طرفدران انیمیشن خالی از لطف نیست. حتی برای بسیاری از بهترین انیمهها هم یک یا چند فیلم سینمایی ساخته شده که معمولا داستانهای پیش درآمد یا داستانهای فرعی مجموعهی اصلی را روایت میکنند.
دلیل این موضوع و تلاش برای پرداختن به زامبیهای دسته دوم هم به این بازمیگردد که فیلمی چون «زامبی سفید» (White Zombie) به کارگردانی ویکتور هارپلین و با بازی بلا لاگوسی، ساخته شده در سال ۱۹۳۲ یا فیلم «من با یک زامبی قدم زدم» (I Walked With A Zombie) محصول ۱۹۴۳ به کارگردانی ژاک تورنر که هر دو فیلمهای خوبی هستند، از زامبیهای دستهی اول برای ترساندن تماشاگر استفاده میکنند اما چون هم سر و شکل آن زامبیها با سر شکلی که ما از آنها میشناسیم تفاوت دارد و هم اصلا به لحاظ ژانرشناسی چنین فیلم هایی بیشتر به دستهی ترسناکهای فراطبیعی ارتباط دارند تا بهترین فیلمهای زامبی، پس داستان آنها یک سر و متفاوت است و باید فهرست دیگری برای آنها ترتیب دید.
«ونوم: آخرین رقص» داستان خود را مستقیما از پایان فیلمهای «بگذارید کارنیج بیاید» (Venom: Let There Be Carnage) و «مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست» (Spider-Man: No Way Home) آغاز میکند که به خودی خود، دلیل کافی برای دیدن فیلمی به بدی «ونوم ۳» نیست. اما اگر تنها دلیلتان برای دیدن فیلم این باشد که میخواهید ببینید تام هاردی مثل دیوانهها با خودش کلنجار میرود، از همین الان به شما میگویم که این کلنجار رفتنها به اندازهی فیلم اول و «بگذارید کارنیج بیاید» بامزه نیستند. برای همین حتی اگر دو فیلم اول ونوم را دوست داشتید، تضمینی نیست که «ونوم: آخرین رقص» را هم دوست داشته باشید. تنها در حالتی ممکن است از فیلم «ونوم ۳» خوشتان بیاید که «مادام وب» را دوست داشته باشید، چون «ونوم ۳» در کنار «مادام وب» در جایگاه بدترین فیلمهای ۲۰۲۴ قرار میگیرد. به نظر میرسد کلی مارسل (کارگردان و نویسندهی فیلم) و تام هاردی دیگر میخواستهاند هرطور شده از دست ونوم خلاص شوند؛ برایشان هم فرقی نداشته که چه داستانی برایش مینویسند (یا نمینویسند). همینکه ونوم با یک خداحافظی احساسی، قهرمانانه از صحنه خارج شود کافی است.
فیلم «اینجا» چنانچه از عنوانش پیداست، درباره زمان و مکان است. درباره خانهای قدیمی است که طی سالیان از گذشتههای دور تا قرن بیست و یکم و حتی کووید-۱۹، ساکنان متعددی را به خود دیده است که هر یک داستان خودشان را در این خانه زندگی کردهاند. فیلم بر اساس یک رمان گرافیکی محصول ۱۹۸۹ نوشته ریچارد مکگوایر ساخته شده است. کارگردان برای آنکه فیلمش را به منبع اقتباسش نزدیک کند، ساختار خاصی را برای روایت قصهاش انتخاب کرده است. کل فیلم در یک اتاق اتفاق میافتد و زاویه دوربین در تمام مدت، به جز پایان، در یک نقطه ثابت است. روایت غیرخطی است؛ فیلم به جای آنکه یک پیرنگ منظم را در پیش بگیرد، در زمان عقب و جلو میرود و حتی چندین دوره زمانی را به طور همزمان در یک قاب نشان میدهد. این انتخاب جسورانه و بلندپروازانه برای روایت قصه شاید نو به نظر بیاید اما به فیلم ضربه میزند. درست است که قرار است شاهد زندگی خانوادههای مختلف در دورههای مختلف در این خانه باشیم اما فیلم مشخصاً روی قصه یک خانواده تمرکز دارد. زن و شوهر جوانی که به دنبال خانهای تازه برای تشکیل و گسترش خانواده خود هستند. زن خانهدار است و مرد کهنهسرباز.